.....

و دوستی من با فرزین شروع شد .البته فقط با تلفن .هفته ای سه ،چهار دفعه

به من تلفن میکرد وچون خونه تلفن نداشتند از تلفن عمومی

زنگ میزد وپس از چند دقیقه صحبت مجبور به قطع تلفن میشد .

ا غلب راجع به مسائل مختلف  وفیلم وموسیقی  صحبت میکردیم .

من موضوع آشنائی خودموبا فرزین به مهری گفتم .مهری به من گفت

 خیلی باید مواظب باشی .نباید به هر کسی اعتماد کنی  ،توکه اونو خوب

 نمیشناسی .

مهری گفت بهر حال من پشتت مثل یک شیر ایستادم .به هر کسی که

 بخواد اذیتت کنه حمله میکنم.

خندیدم وگفتم مطمئنم همین طوره ولی فکر نکنم که فرزین منو اذیت کنه

هفته بعد یک تعطیلی داشتیم .مهری به من تلفن کرد وگفت برادرم با پدرت

قرار گذاشتند تعطیلی رو بریم گردش پرسیدم کجا؟

گفت  تو باغهای اطراف جاده چالوس مامانم هم غذا درست میکنه .

قرار شده شما شب بیائید پیش ما که صبح زودتر راه بیفتیم .

با خوشحالی گفتم  پس خیلی بهمون خوش میگذره . گفت اره هر وقت

 من باتو باشم اونروز بهترین روز منه .

من هم واقعا همین احساسو نسبت به اون داشتم .

 

 

تا بعد

.....

روز بعد حدود ساعت یک بعداز ظهر تلفن زنگ زد ،من خونه تنها بودم چون پدرم

معمولا ساعت چهار میومد خونه .چند سالی میشد که پدرم خودشو

باز نشسته کرده بود وتوبازار مشغول تجارت شده بود .

گوشی رو برداشتم یک خانم بود که گفت با من کار داره .تعجب کردم چون معمولا کسانی که با من کار داشتند منو می شناختند ومی دونستند کسی جز من وپدرم

جواب تلفنو نمیده .گفتم که منزل نیستند،من خواهرشون هستم ،خودتونومعرفی

کنید واگر پیغامی براش دارید بگید وقتی اومد بهش خبر میدم ..

متوجه شدم که دستشو گذاشته رو گوشی وداره با کسی صحبت میکنه ،

بعد با خنده به من گفت خودتون هستید شما که خواهر ندارید.

گفتم پس منو می شناسید .خندید وگفت نه من شمارو نمی شناسم .

من زن عموی کسی هستم که شمارو می شناسه .بهتره با خودش صحبت کنید.

وخداحافظی کرد .

کسی به من سلام کرد که صداش برام کمی آشنا بود .پرسیدم شما؟

گفت من فرزینم . با تعجب گفتم شماره منو از کجا پیدا کردید ،گفت

جوینده یابنده است

گفتم بفرمائید با من چه کار دارید .گفت  چقدر بداخلاق .

عجله دارید وقت هم ندارید بداخلاق هم که شدید ،خواستم فقط حالتونو

به پرسم وبا هم کمی صحبت کنیم مثلا همسایه هستیم .

گفتم نمیدونم درباره چی باید باشما صحبت کنم . به من گفت دوتا دوست

می تونند در باره همه چیز باهم حرف بزنند .

گفتم مگه دوستیم  گفت می تونیم باشیم  ،اگه شما موافق باشید .

 

تا بعد

 

....

تو آموزشگاه ثبت نام کردم .هفته ای سه روز بعد از ظهر ها از ساعت سه

 تاپنج برای درس هندسه رقومی وترسیمی وفیزیک میرفتم ،چون تودروس ریاضی

 زیاد مشکل نداشتم ومیتونستم از برادر مهری هم کمک بگیرم .

تعدادشاگردهای کلاس اموزشگاه بدلیل تازه باز شدن کم بود .تو کلاس تقویتی

ما چهار نفر بودیم ومن تنها دختر کلاس بودم .

یکروز بعد ازظهر دبیرمون دیرتر اومد کلاس واز ما خواست که نیم ساعت بیشتر بمونیم

تا جبران تاخیرش بشه .

بعد از کلاس من با عجله از یک کوچه فرعی که راه رو نزدیکتر میکرد با شتاب

رفتم سمت خونه.کوچه خیلی باریک بود ومن خیلی تند راه میرفتم .

یکدفعه متوجه شدم خوردم به چیزی ،سرم رو بلند کردم وبا تعجب دیدم که دوباره با فرزین برخورد کردم. انقدر شدید خوردم بهش که کتابهام که تو دستم بود ریخت رو زمین .

فرزین خم شد وکتابهامو جمع کرد وداد دستم وگفت سلام ،بازهم که عجله داری

حتما دیرت هم شده ، پس کی وقت آزاد داری ؟

گفتم سلام ،بله درسته واقعا دیرم شده و عجله هم دارم وقت ازاد هم ندارم .

منو ببخشید وبا سرعت از کنارش ردشدم ورفتم .

 

 

تا بعد

.....

امتحانات سال پنجم دبیرستان رو دادم البته با کمک برادر مهری نمره هام بدنشد

ولی واقعا درسها با مسئولیتی که در رابطه با کارهای خونه داشتم ،برای من سخت بود .

توی این مدت روابط ما با خانواده مهری خیلی زیاد شده بود ،چون اغلب مهری بیش من بود وگاهی وقتها شبهارو هم می موند.

توتعطیلات هم همگی با هم میرفتیم بیرون .سینما ، رستوران وپیک نیک .

مادر مهری با اینکه مسن بود بسیار مهربون وفعال بود وپدرم از اینکه من با خانواده خوبی رفت وامد میکردم راضی بود .خودش هم اونهارو دوست داشت ومنو تشویق

به ادامه این دوستی میکرد .زمانی که میخواستیم بریم پیک نیک ما شب رو خانه اونها میخوابیدیم .هر وقت باهم بودیم ساعات خوشی رو میگذروندیم .اغلب حکم بازی میکردیم وهمیشه برنده بازیها من ومهری بودیم ،چون یا پدرم باخت رو میداد یا برادر مهری که بیشترش شام بود یا یسنما ..

با شروع تعطیلات تابستون من از پدرم خواستم که اجازه بده برم کلاس تقویتی .

نزدیک خونه ما یک آموزشگاه باز شده بود .من میدونستم که اگر کمک نگیرم

ممکنه برای سال آخر دبیرستانم مشکل داشته باشم .یادم رفت بگم دوباره

مجبور به تغیر دبیرستان شدم. دبیرستانم سال ششم ریاضی نداشت .

برادر مهری به من گفت احتیاجی به کلاس تقویتی نداری ،من میام به

 هردوی شما درس میدم، ولی من به پدرم گفتم که درست نیست زیادمزاحم

وقت کاریش بشم وبهتره برم کلاس .پدرم قبول کرد .

 

 

تا بعد