…….

اقلیما کم کم بزرگ میشد.چشمهای درشت آبیش زیباتر ومشخص تر

بنظرمی اومدوبا موهای بور وصورت توپول وخوشگلش بجه دوست داشتنی بود.

اصلا شبها منواذیت نمیکرد جون بابوسم بهم گفته بودساعت آخرین شیر

 خوردنشو جوری تنظیم کنم تاصبح دیگه بیدار نشه ساعت شش صبح دوباره

شیر میخورد ومیخوابید ومن هم میتونستم راحت بخوابم.

مادرم به پدرم خبردادکه نوه دار شده ولی باز هم پدرم هیچ چیزی نگفته بود نمی

دونستم کی این مسئله حل میشه وآیا اصلا من شانس دیدن پدرمو

خواهم داشت یا نه ؟خیلی این موضوع اذیتم میکرد بابوسم میگفت دخترم

تحمل کن زمان خودش حل میکنه.

اقلیما چهار ماهه شده بود که متوجه شدم بعد از شیر خوردن گریه میکنه

به مادر جون گفتم چند بار آب قند درست کردوبا شیشه به اقلیما دادم

ساکت شد. وقتی پیش بابوسم رفتم و جریان گریه کردنشو گفتم بابوس

گفت شاید شیر تو سیرش نمیکنه بهتره ببریش پیش دکتر تا علتشو

بفهمی.

نگران شدم.

.....

مراسم حموم زایمون هم که مراسم خاص خودش بود با کلی مهمون از فامیلهای فرزین .این تجربه هائی بود که من هیچوقت نمی تونستم تصوری در باره شون داشته باشم چون اصلا تو خانواده  کوچک خودمون ندیده بودم. همون شب پدر بزرگ فرزین هم اومد ودخترمو بغل کرد وتو گوشش اذون خوند واسمشو گذاشت فاطمه .من به فرزین نگاه کردم ، فرزین با اشاره به من فهموند که چیزی نگم .

بعد از رفتن مهمونها من از فرزین پرسیدم اسم دخترمون فاطمه شد ، گفت این اسم قرانی  اونه ، حالا باید خودمون براش اسم انتخاب کنیم .من وقتی با پدر ومادر جون صحبت کردم زیاد دوست نداشتن که تو اسم روسی رو بچه بذاری اشک تو چشمام جمع شد ، گفت ناراحت نشو یک اسم دیگه نزدیک به اسم بابوس پیدا میکنیم و بلاخره اسم اقلیما رو انتخاب کردیم . راضی شدم چون هم صدا بود با اسمی که میخواسنم روی دخترم بذارم وبنظرم اسم قشنگی اومد. من صاحب یک اقلیمای کوچک وزیبا شده بودم،

دخترم که بزندگیم معنی داد.

بابوسم از پیشم رفته بود چون دیگه حالم خوب شده بود ومی تونستم خودم کارهامو انجام بدم.بعد از یک هفته  دوباره صبح ها وقتی شیر اقلیمارو میدادم ومی خوابید میرفتم پائین تو آشپزخونه وبه کارها میرسیدم ، اما چند دفعه میرفتم به دخترم سر میزدم .مادر جون به من گفته بود که وقتی اقلیما تنهاس در اطاقو ببند که فرشته نتونه بره واونواز خواب بیدار کنه ، منم همین کارو میکردم وقتی هم که خواهرهای فرزین بودن اقلیما رو پیش اونا میگذاشتم.دیگه مثل سابق نمیتونستم همه کارهای آشپزخونه رو انجام بدم چون باید به اقلیما هم میرسیدم وهرچیزی روکه نمیدونستم از مادر شوهرم میپرسیدم. حموم کردن اقلیما اول برام سخت بود اما بابوسم بهم یاد دادکه چه جوری اونو تو وانش بشورم .اخر هفته هم میرفتم خونه بابوسم و تمام خستگی طول هفته ام تموم میشد وبابوسم اقلیما رو از من تحویل میگرفت وبا عشق ومحبت زیادی ازش مواظبت میکرد .

از نتیجه کوچکیش.

 

تا بعد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از سه روز بستری بودن تو بیمارستان اومدم خونه  بابوسم هم

همراهم اومد. بابوسم میخواست منو ببره خونه خودشون تا راحتر

بتونه از من ودخترم مراقبت کنه ، اما مثل اینکه خانواده فرزین زیاد

راضی نبودند . فرزین به من گفت مادرجون میگه بهتر من تو خونه

خودمون باشم چون میان دیدنم .به ناچار بابوسم اومد پیش ما.

چه احساس لذتی میکردم وقتی دخترمو بغل میکردم نمیدونم چه حسی

بود عشق ، محبت ، اصلا نمی تونستم باور کنم که من مادر شدم و

دخترمو تو وجودم پروروندم و حالا میتونم گرمی وجودشو حس کنم .

بابوسم از همون روز اول به من یاد دادکه چه جوری از بچه نگهداری کنم

وهروقت مادر جون میومد بالا تو اطاق ما ودخترمو قنداق میکرد ، نیمساعت

بعدش بابوس بازش میکرد ومیگفت نباید پاهای بچه رو انقدر سفت بست ،

اما به من سفارش میکرد که از مادر شوهرم بچه داری رو یاد بگیرم چون

هشت تا بچه بزرگ کرده وتجربه اش زیاده، اما من فقط حرفها وکارهای

بابوسمو قبول داشتم .

ما هنوز اسمی برای بچه انتخاب نکرده بودیم .من به فرزین گفتم که خیلی دلم

میخواد اسم بابوسو رو دخترم بذارم .فرزین مخالفتی نداشت اما به من گفت

باید صبر کنی آقا بزرگ که پدر مادرجون میشد بیاد واول تو گوش بچه اذون بخونه

بعد اسمشو بذاریم.

 

 

تا بعد

.......

یکروز ونیم بودکه من تو اطاق انتظار بودم واز تولد بچه خبری نبود

ودردها میومد ومیرفت . دوباره شیفت دوست مادرم شد ، اومد

پیشم ومن با ناراحتی پرسیدم ، چه اتفاقی افتاده ، چرا بچه من

بدنیا نمیاد  ؟ گفت الان از دکتر خواستم که بیاد تورو ببینه ، نگران

نباش. دکتر اومد ومنو دید ودستوراتی داد . بعد داروئی رو به من

تزریق کردند که بعد از مدت کوتاهی دردهای من بیشتر وطولانی تر

شد ، من مدام دست بابوسم رو فشار میدادم واصلا متوجه نبودم که

چقدر دارم بابوسمو اذیت میکنم . دردها شدید تر شدند ومنو به اطاق

زایمان منتقل کردند .

نیمساعت بعد فرزند من به دنیا اومد . وقتی بلندش کردند وبمن نشون

دادند ، با اینکه خیلی خسته شده بودم وداشتم از حال میرفتم ،

صورت قشنگشو دیدم با دوتا چشم آبی درشت وموهای روشن .

گفتم  ، دختره یا پسر  که همون مامای مهربون به من گفت ، یک فرشته

خوشگله ، یک دختره که تا بحال من بچه ای به این قشنگی ندیده بودم

لبخندی زدم وگفتم  شما حتما بچه های زیبا تر از دختر من رو هم دیدید

واز شدت خستگی وبی حالی چشم هام بسته شد وبه خواب رفتم.

 

 

تا بعد

........

منو بردن تو اطاق انتظار ودرد بستری کردند.صبح زود بابوس ومادرم

هم اومدند بیمارستان . خوشبختانه شیفت دوست مادرم بود واون

منو تحت نظر گرفت . دردهای من زیاد وزیادتر میشد ولی از تولد

بچه خبری نبود. خانم ماما به من گفت شاید زایمانت طولانی بشه

چون هنوز زمان تولد بچه نرسیده.مادرشوهرم گفت بهتر نیست

برگردیم خونه که خانم ماما گفت نه ، همین جا بمونه بهتره ، من

مراقبش هستم وبعد هم به همکارهام سفارش میکنم ، من صلاح

میدونم نره خونه وتحت کنترل باشه ومن موندم با دردهای شدید

گاه به گاه.

اکثر کسانی که تو اطاق من بودند بعد از چند ساعت به بخش زایمان

منتقل میشدند وبچه شون بدنیا میومد، اما من هنوز تو اطاق مراقبت

بودم .شب به  بابوسم اجازه دادند که پیش من بمونه ، بابوسم تمام مدت

کنار تختم نشسته بود وهر وقت درد من شروع میشد به من میگفت

دستمو بگیر وفشار بده ، دردت کمتر میشه وواقعا هم همین طورمی شد.

فرزین هم تونسته بود مرخصی بگیره وتو بیمارستان کنار مادرم ومادرجون

انتظار میکشید.

 

 

تا بعد

........

روزهای آخر بارداریمو می گذروندم ، دیگه سنگین شده بودم.مادرشوهرم

میگفت همین روزها باید منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم. بعد از ظهر فرزین

از پادگان اومد ومطابق معمول برای قدم زدن با هم رفتیم بیرون، چون دکترم

گفته بود حتما برای راحت بدنیا اوردن بچه من باید راه برم.

وقتی برگشتیم کمی احساس خستگی میکردم بعد از خوردن شام رفتم تو

اطاقمون ودراز کشیدم . فرزین اومد بالا واز من پرسید که حالم چطوره ، گفتم

خوبم ولی نمیدونم چرا کمرم درد گرفته ، گفت شاید بخاطر راه رفتن زیاده،

 استراحت کنی بهتر میشه .

نیمساعت بعد با درد شدید از خواب بیدار شدم که خیلی زود رفع شد ،

فرزینو بیدار نکردم ولی یکربع بعد دوباره همون درد بسراغم اومد . بابوسم بهم

گفته بود که اگر دردها تکرار بشه یعنی زمان زایمان نزدیک شده . فرزینو

صدا کردم ، بیدارشد . گفتم فکر کنم باید بریم بیمارستان ، فرزین گفت

باشه الان میرم مادرجونو بیدار میکنم . گفتم نمیخواد مزاحم اونا بشیم

 گفت حتما لازمه اون تجربه اش بیشتر ه . وقتی مادرشوهرم حال منو دید به

فرزین گفت زود برسونیمش بیمارستان .

یک بیمارستان خصوصی کوچک نزدیک محل زندگی مابود که از همون ماههای

اول بارداریم اونجا میرفتم  ، یکی از ماماهای بیمارستان از دوستان مادرم

بود واون بیمارستانو به ما معرفی کرده بود.

خیلی زود رسیدیم بیمارستان

 

 

تا بعد

........

مادر شوهرم میخواست بره برای بچه خرید کنه که من نگذاشتم

وگفتم همه چیز سالمه و چیزی به غیر از جعبه اسباب بازی ها خراب

 نشده.

بابوس ومادرم چند روز بعد لباسهائی روکه کثیف شده بود وکاریش

نمیشد کرد برام خریدند وچندتا اسباب بازی جدید هم گرفتند ومن بدون

اینکه مادر جون متوجه بشه گذاشتم تو وسائل بچه که کم وکسری نباشه

تا تولد بچه.

من داشتم بزدوی مادر میشدم در صورتی که مدتها بود از پدرم بی خبر بودم

چقدر آرزو داشتم پدرم اولین کسی باشه که بچه منو بغل کنه

وشادی رو تو صورتش ببینم . مثل اینکه آرزوی محالی بود.هیچوقت این آرزوی

من بر آورده نمیشد. هیچوقت نمی تونستم هم پدرم وهم مادرم رو کنار هم

داشته باشم. زمانی که پدرمو داشتم از مادرم دور بودم وحالا که با بابوس

ومادرم بودند پدرمو نداشتم. میدونستم که پدرم از بارداری من با خبره

چون بابوسم گفته بود که مادرم تلفنی به پدرم چند ماه قبل خبر داده

ولی پدرم سکوت کرده بود وچیزی به مادرم نگفته بود.تا کی این سکوت

 وندیدن پدرم ادامه پیدا میکرد.

آیا روزی میشد که من دوباره خودمو تو بغل پدرم به بینم .

 

 

تا بعد

 

 

........

اطاق کوچک مونو جابجا کردیم تا جا برای تخت وکمد بچه باز بشه

بقیه وسائل رو هم من مرتب تو کمد گذاشتم ووسائل حمام ووان

رو هم زیر تخت جا دادم  وباتور مخصوص روی تختو پوشوندم .

هر وقت وارد اطاق میشدم  بوی نوئی وسائل وبوی خوش صابون وپودر

بچه به مشامم میخورد و انتظار منو برای تولد بچه بیشتر میکرد.

یکروز صبح که تو آشپزخونه بودم صدای داد مادر شوهرمو شنیدم

فوری رفتم بالا  دیدم صدا از اطاق ما میاد. رفتم تو اطاق ودیدم که

فرشته خواهر کوچک فرزین که حالا تقریبا یکساله ونیمه شده بود

تمام لباسهای بچه رو ازتو کشوی کمد در آورده وریخته رو زمین

ومشغول بازی با لباسها واسباب بازیهائیه که تو کمد گذاشته بودم و

 تونسته بوده بر داره. مادر جون داشت فرشته رو دعوا میکرد

من گفتم مادر جون عیبی نداره اون که نمی فهمه ، چیزی نشده

مادر شوهرم گفت نه لباسها کثیف شدن ، اسباب بازیها رو از جعبه

درآورده وپاره کرده. گفتم اشکالی نداره .مادر شوهرم گفت تقصیر من بود

من باید حواسم به این بچه میبود تا نیاد بالا .ببین چه بلائی سر وسائل

تو آورده ، من میرم خودم دوباره برات میخرم.

من فرشته رو که داشت گریه میکرد بغل کردم وبردم پائین وبه مادر شوهرم

گفتم اصلا مهم نیست، ترو خدا اینکارو نکنید.

بعد گفتم خدا روشکر که فرشته چیزیش نشد اگر از پله ها میفتاد ؟

 

 

تا بعد

.......

 

اواخر ماه هفتم باردا ریم بودکه مادرم گفت به مادرشوهرت بگو هفته آینده

ما سیسمونی رو میاریم ، اگر قراره کسی رو دعوت کنه اینکارو بکنه

وروزشو به ما اطلاع بده. گفتم مادرشوهرم چه کسانی رو باید دعوت

کنه مادرم گفت اقوام خودشونو تا بیان وسائلی رو که ما برای بچه

خریدیم ببینند.گفتم اینم رسمه ، بابوسم خندید وگفت رسم ما نیست

اما رسم اونها هست وما باید به نظرشون احترام بذاریم.

من گفت بابوس جون اصلا اینکارها لازم نبود اونها که جشن عروسی برای

 ما نگرفتن وهمین مسئله باعث که که من نتونم دیگه پدرمو ببینم.

حالا شما چرا خودتونو اذیت میکنید.مادرم گفت اشکالی نداره .تو نگران

نباش.

پنجشنبه وسائل بچه رو آوردندوچون تو اطاق ما جا نبود ، اطاق پذیرائی

 روکه کناراطاق مابود کمی جا بجا کردند ووسایلو اونجا چیدند. بعداز ظهرهم

زن عموها وعمه ها وخاله فرزین اومدند بابوس ومادرم هم بودند.

خاله فرزین یکی یکی بسته هارو باز میکرد وبه همه نشون میداد .لابد

اینکارهم رسم بود.همه مهمونها از خرید مادرم تعریف میکردند وواقعا

هم دست مادرم وبابوسم درد نکنه خیلی خوب وکامل خرید کرده بودند

همه چی از نوع خوب وجنس مرغوب وخارجی بود.بعد هم میوه وچای

وشیرینی خورده شد ومهمونا رفتند.

بعد از رفتن مهمونا بابوس ومادرمو بغل کردم وازشون تشکر کردم وگفتم

 نمیدونم چه جوری تشکر کنم.

 بازم چشمهای بابوسم خیس شد مثل چشمهای من.

 

تابعد

 

........

بابوسم وسط هفته اومد دنبالم مادرم هم مرخصی گرفته بود وهمگی

باهم رفتیم خیابون شاه جائی که محل فروش وسائل ولباس بچه بود.

مغازه های زیادی دوطرف خیابون بود وانتخاب کردنو مشکل میکرد.

مادرم هم لباس دخترونه وهم لباس پسرونه خرید .صورتی وآبی رنگ

تخت وکمد بچه روهم سفید خریدیم . لباس زمستونی وتابستونی

 وکفش وجوراب وهرچی لازم بود خریدیم ولی فقط یکدونه قنداق

 بابوسم برداشت نه بیشتر چون بابوسم عقیده داشت که بچه رو نباید

قنداق کرد وبست وبه من گفت هیچوقت بچه رو قنداق نکن .باید

راحت وازاد باشه .من گفت بابوس جون من که بلد نیستم  خودت باید

یادم بدی .خندید وگفت مادر جون خوب بلده هشت تا بچه بزرگ کرده.

تا زمانی که احساس خستگی نمیکردم به انتخاب وخرید ادامه دادیم .

بابوسم دید من خسته شدم به مادرم گفت برای امروز بسه .

بقیه وسایل مورد نیازو بعدا میخریم .

بنا شد تخت وکمد وچیزهای سنگین تو همون مغازهائی که خریدیم بمونن

 تا بعدا برام بفرستن خونه. لباس وبقیه وسایل سبک رو مادرم برد

وبابوسم منو برگردوند خونه.

 

 

 

تا بعد

 

 

.......

روزها می گذشت ووزن من اضافه میشد وبچه هم بزرگتر.

سنگین شده بودم ولی مثل همیشه صبح ها میرفتم آشپزخونه

وکارهای مربوط به تهیه نهارو انجام میدادم اما دیگه شبها شام

 نمی پختم چون فرزین بیشتر بعد از ظهر هارو میومد خونه به جز

روزهائی که نگهبانی داشت وبعد از ظهر ها به توصیه دکترم پیاده

روی میکردیم وبا هم راجع به اینده حرف میزدیم.اما هیچ وقت

تو این مدت نتونسته بودم حتی اتفاقی پدرمو موقع قدم زدن ببینم.

من خیلی نگران حال بچه بودم بخصوص در مورد سلامت گوشش و

شنوائیش،فرزین به من اطمینان میداد که اتفاقی برای بچه مون نمیفته

 ومن هم همش دعا میکردم .برام دختر یا پسر بودن مهم نبود فقط

میخواستم سالم باشه .

من تمام آزمایشهای لازمو انجام میدادم وخوشبختانه هیچ مشکلی

 در موردبچه وجود نداشت ، اما ته دلم نگران بودم.

آخر هفته که فرزین نگهبان بود ومن رفته بودم خونه بابوس ، مادرم گفت

که باید برای من سیسمونی تهیه کنه .گفتم سیسمونی چیه .گفت لوازم

ولباس مورد نیاز بچه ، گفتم چرا شما .مادرم گفت چون فرزند اوله وما

باید طبق رسم این وسایلو بخریم . گفتم اطاق ما که جای اضافی نداره

بابوسم خندید وگفت یه جور ی جاش میدیدم ، به مادر شوهرت بگو

من وسط هفته میام دنبالت بریم خرید.

 

 

 

تا بعد

 

........

برگشتیم تهرون ، چون همه تو ماشین جا نشدیم ، فرزین وفرهاد

با اتوبوس برگشتند.خیلی غمگین بودم این اولین سفر من بعد از

ازدواجم با فرزین بود واصلا تصور چنین برخوردی رو از فرزین نداشتم.

درست بود که با خواهر های فرزینه از مدتها قبل آشنا بود ودوستی

خانوادگی داشتند ، اما من هم همسرش بودم ودفعه اولی بود که

اونا منو می دیدند، دلم میخواست که توجه بیشتری به من میکرد

بخصوص با شرایطی که من داشتم واطلاع اونا از نحوه ی ازدواج ما.

اما مثل اینکه این مسائل اصلا برای فرزین مهم نبود .

فرزین برگشت پادگان . پنجشنبه من پیش بابوسم بودم . هنوز مثل

سابق بابوسم میومد دنبالم ومنو میبرد .حالم خوب نشده بود و نتونسته

بودم جریان شمالو برای خودم حل کنم .بابوسم متوجه ناراحتی من شد

وازم سئوال کرد .من براش تعریف کردم . احساس کردم بابوسم هم

ناراحت شده ، اما اون با مهربونی گفت که دخترم نباید انقدر زود قضاوت

بکنی .مطمئن باش فرزین تورو خیلی دوست داره ، اما هنوز کاملا

مسئولیت پذیرش زندگی رو نفهمیده باید بهش وقت داد، نگران نباش

از این مسائل کوچک تو زندگی خیلی ها پیش میاد ، نباید بزرگ ومهمش

کنی چون بعدا نمیتونی باهاش کنار بیائی .

بابوسم کلی با من حرف زد .احساس آرامش کردم وخشمم نسبت به فرزین

کم رنگتر شد.

بابوس اونقدر منو آروم کردکه دیگه احساس خشم نداشتم .

اگه بابوسو نداشتم چه جوری باید زندگی میکردم؟

 

 

تا بعد