....

فردا که رفتم دبیرستان ومهنازو دیدم بهش گفتم چرا به من نگفتی که تنها نیستی .

دفعه بعد اگر دوست پسرت خواست با ما بیاد سینما به من بگو که من از پدرم اجازه بگیرم . مهناز گفت فکر نکنم اگر به پدرت بگی اجازه بده . گفتم چرا اجازه نده  ایرادی نداره پدرم به من اجازه داده که با دوستای پسرم بیرون برم .حتما اجازه میده .بعد پرسیدم پدر ومادر تو مگه نمی دونند که دوستت باتو میاد سینما ؟گفت نه .گفتم پس این چه جور دوستیه که هیچکس نمیدونه .مهناز فقط خندید ،من هم خودمو عصبانی نشون دادم وازش جدا شدم ودیگه در این مورد صحبتی باهم نکردیم .

من هم دیگه دوست مهنازو ندیدم .

یکروز بعد ازظهر تلفن زنگ زد .من گوشی رو برداشتم ، یک اقائی بود که اسم منو اورد .گفتم خودم هستم شما؟ گفت دوست مهنازم .مهناز شمارو به من داده چون نمیتونستم به خودش زنگ بزنم لطفا بهش بگید فردا ساعت پنج  جای همیشگی

منتظرشم وخداحافظی کرد .پدرم گفت با کی صحبت میکردی گفتم دوست مهناز

 چون خونه نبودوباهاش کار داشت به من تلفن کرد که فردا بهش خبر بدم .

مهنازو که دیدم با عصبانیت بهش گفتم که دوستش به من تلفن کرده و اون بدون اجازه من حق نداشته شماره منو بده . مهناز گفت مگه ما با هم دوست نیستیم .گفتم چرا ولی اگر دفعه دیگه تلفن کنه من به پدرم میگم که کیه .مهناز دست پاچه شد وگفت باشه لازم نکرده به پدرت بگی حتما بعدا پدرت به خانواده من خبر میده من میگم دیگه تلفن نکنه .مطمئن باش .این دفعه اون باعصبانیت از من جدا شد.

فکر کنم دوستیمون تموم شد

 

تا بعد

....

با مهناز صمیمی تر شدم .هم اون بیشتر میومد خونه ما وهم من بیشتر بیش اون میرفتم .اکثر اوقاتمون رو باهم میگذرندیم .البته درس هم باهم میخوندیم .یکی دوبارهم باهم رفتیم سینما تنهائی بدون پدرم .پدرم اجازه داد وگفت بزرگ شدی ومی تونی از خودت  مواظبت کنی .

حتی چند هفته صبح های جمعه من با نسرین ونسترن وبرادرش وپسرعموهاش رفتیم دبیرستان شهناز برای دیدن مسابقات بسکتبال البته مهناز نمیومد .اون روزهای جمعه جائی نمیرفت وبا خانواده اش بود .

یکروز مهناز به من گفت از پدرت اجازه بگیر بعداز مدرسه با هم بریم سینما فردا زیاد درسمون سخت نیست .پدرم اجازه داد .وقتی رسیدیم، دیدم یک اقای جوان اومد طرف ما وبا مهناز سلام وعلیک کرد .

مهناز به من گفت ایشون دوست پسر منه ومنوبهش معرفی کرد .اون هم باما اومد سینما وکنار مهناز نشست.به نظر من ادم مودبی اومد البته فکر کنم شش هفت سالی از مهناز بزرگتر بود .

بعد از تموم شدن فیلم به ما گفت بریم تریا یک چیزی بخوریم .من به مهناز گفتم که نمی تونم بیام .چون پدرم اطلاع نداره ونگران میشه  وازشون خداحافظی کردم وبرگشتم خونه

اما راجع به اومدن اون دوست مهناز به پدرم چیزی نگفتم ودوباره همون احساس بد به من دست داد. هرچند خودم رو زیاد مقصر نمیدونستم اما از دست مهناز عصبانی بودم که چرا قبلا به من موضوع رو نگفته بود .

 

 

تابعد

....

در این دبیرستان من یک دوست جدید پیدا کردم که اسمش مهناز بود وخونه

شون به دبیرستان خیلی نزدیک بود.مهناز باپدرومادر وبرادرش توخونه بزرگ و

شیکی زندگی میکرد .برادرش سنش زیاد بود ولی هنوز اردواج نکرده بود .

خود مهناز  هم دوسال از من بزرگتر بود ولی همکلاس بودیم ،فکر کنم یک سال

ردشده بود.

مهناز چند بار اومد خونه ما وبا پدرم اشنا شد ،بعد پدرم اجازه دادکه گاهی

وقتها من هم برم خونه اونها .البته چون من تنها بودم مهناز خیلی بیشتر میومد

پیش من .با هم درس میخوندیم وحرف میزدیم .من راجع به مادرم با مهناز

صحبت کرده بودم .مهناز خونه بابوسم هم چند بار اومد وبااونها هم اشنا شد.

یکروز که مهناز پیش من بود به من گفت میتونم یک رازی رو بهت بگم ؟

گفتم اگر دوست داشته باشی بدونم خوب بگو .

گفت ..من یک دوست پسر دارم .خندیم وگفتم این که راز نیست من خیلی

 دوست پسر دارم.همه پسرهای همسایه خونه خودمون وخونه بابوس

دوستای من هستند .تازه پسرعموهای نسرین اینها هم دوستای پسر  

من هستند.یک دوست پسرخیلی مهربون دارم که با اینکه از من چند سال

 بزرگتره باهم خیلی دوستیم برادر پریه.هروقت میرم پیش

بابوسم میرم خونه شون یااون ها میان پیش من با هم حکم بازی میکنیم

یا شطرنج .بعضی وقتها هم دسته جمعی با بابوسم اینا میرم سینما.

مهنلز به من گفت منظور من از دوست پسر چیز دیگه ست.مگر تو نمیدونی

گفتم نه .اونم دیگه چیزی نگفت.

 

 

تابعد

 

....

رفتم سال چهارم دبیرستان واز سه رشته ای که میتونستم انتخاب کنم یعنی رشته

طبیعی وریاضی وادبی ،من رشته ریاضی رو انتخاب کردم چون هم خود ریاضی رو دوست داشتم وهم درسهای حفظ کردنی کمتری داشت ومن باوجود کارخونه راحت تر میتونستم از عهده درسهام بر بیام .

مجبور شدم به یک دبیرستان دیگه برم ،چون تعدادکمی از دبیرستانهای دخترونه

رشته ریاضی رو داشتند . من رفتم دبیرستان فاطمه سیاح واز دوستای چندساله دبیرستانیم جداشدم .

دبیرستان جدیدبا خونه ما فاصله بیشتری داشت .اوائل پدرم منو میرسوند ،چون اتوبوس به مسر دبیرستان نمیخورد.بعدا خودم یادگرفتم وتنها میرفتم .

صبح ساعت هشت درس شروع میشد ،دوازده ظهر تعطیل ،دوباره دوبعداز ظهر

 شروع درس وچهار بعدازظهر تعطیل .یعنی هر روز من چهاربار این مسیر رو میرفتم ومیومدم .

توکلاس ما دوازده نفر بودیم ،وفقط یک کلاس رشته ریاضی دبیرستان داشت.

درسها دیگه داشت سخت میشد .جبر وحساب وفیزیک وشیمی رشته ما مشکلتر

از رشته طبیعی بود .

توی کلاس من ردیف اول نیمکت نشستم ،مثل سالهای قبل .چون تا اونجائی که یادم میومد ،همیشه ردیف اول ونفر اول نیمکت می نشتم .

اوضاع درسی خوب پیش میرفت ،ولی سرکلاس بعضی از دبیرهاکه آهسته صحبت میکردند.من بسختی صداشونو می شنیدم ووقتی از همکلاسی هام می پرسیدم میگفتند که اونا راحت می شنوند.

یکی دودفعه موضوع رو به پدرم گفتم .پدرم گفت اگر بیشتر دقت کنی حتما می شنوی،

از دبیرت خواهش کن بلند تر صحبت کنه .

 

تابعد

 

….

اوضاع دوباره برگشت به حالت سابق .پدرم ازدواج نکرد ،مادرم هم برنگشت

من موندم ویک دنیا غم وزندگی ودرس که می گذشت ومن بزرگتر وبزرگتر وبه

 قول پدرم خانم تر میشدم .

امتحانات سال سوم دبیرستان شروع شد که امتحانات مهمی بود چون نهائی بود

وبعد باید انتخاب رشته میکردیم .من با موفقیت تمام امتحانات رو دادم.

فقط در امتحان دیکته سرجلسه امتحان اصلا صدای دبیرو خوب نمی شنیدم

چون سالنی که من توش امتحان میدادم راهروی دبیرستان بود که خیلی بزرگ بود

یک دبیر اول راهرو ایستاده بود یکی اخر راهرو ودیکته رو میخوندند.

یکی دوبار براثر نشنیدن من جا موندم .خانم دبیرو صداکردم وگفتم

 نمی شنوم چی میخونید .به من گفت حواستو جمع کن حتما می شنوی

ماکه داریم با صدای بلند دیکته میگیم .

نمیدونم چرا نمیتونستم بشنوم شاید بخاطر سروصدای بیرون بود .

خلاصه ورقه رو دادم  ولی چند جاشو نتونسته بودم بنویسم چون درست

 نشنیده بودم.

امتحانات تموم شد ومن خوشحال که تعطیلات رسیده ومنتظر نتیجه امتحان بودم

یکروز از دبیرستان به خونه تلفن شد وخواستند که پدرم بره دبیرستان.

وقتی پدرم برگشت ،دیدم که ناراحته .به من گفت امتحان دیکته رو بد دادی،

گفتم بله چون اصلا خوب نمی فهمیدم چی می خونند .

پدرم گفت مدیرت امروز به من گفت از دیکته تجدید شدی

باور نمیکردم که از درس به اون راحتی من تجدیدشده باشم .گفتم پاپا جون

شوخی میکنی غیر ممکنه. گفت نه ،ورقتو دیدم .خودشون هم تعجب کرده بودن

که چرا ورقه بعضی جاهاش سفید بوده .توحتی کلمه است راهم ننوشته بودی

گریه ام گرفت گفتم ،یعنی واقعا تجدیدشدم .

پدرم گفت چون همه نمره هات عالی بود وخانم مدیرت هم خیلی دوستت داره

برای اینکه تجدید نشی از تک نمره استفاده کرد ونمره دیکته روبهت ده داد

هرچند این نمره معدلتو کمی پائین اورده ولی به من گفت ،شاگرد اول شدی.

 

تابعد

……

چند روزی بود که من احساس کردم مسئله ای پیش اومده چون دیگه

همسر آینده پدرم تلفن نمیکرد ومن خبری ازش نداشتم .پدرم هم مثل

 سابق سرحال نبود.

اول فکر کردم شاید مریض شدند.از پدرم پرسیدم که چی شده ،اتفاقی

افتاده ؟ مریض شدید ؟

گفت نه ،چیزی نیست .گفتم خوب پس بلاخره کی مادر جدید میاد خونه.

پدرم منو بغل کرد وروپاش نشوند مثل زمان بچگیم وگفت دخترم میخوام

 موضوعی رو بهت بگم .

هرچی فکر کردم دیدم نمی تونم ازدواج کنم .اون خانم بسیار محترم

وبرای من مناسب بود ولی نمیشه.

فریادزدم  آخه چرا؟ پاپاجون  ،اون که خانم خیلی خوبی بود ،من دوستش

 داشتم ،شما هم که دوستش داشتید .

گفت همه اینهارو میدونم ،ولی نتونستم خودمو راضی کنم که کسی جای

 مادرتو بگیره ، شاید بعدا پس از ازدواج تو نتونی این وضعو تحمل کنی .

گفتم نه ،شما اشتباه میکنید.شما باید حتما کسی رو برای خودت

داشته باشی.تا کی میخوای تنها بمونی ؟من حرفهاتونو قبول ندارم.

 من بزرگ شدم وهمه چی رو تقر یبا می فهمم .من میدونم که مادرم دیگه

 هیچوقت به اینجا بر نمیگرده وشما دوتا یا نمی تونید یا نمی خواهید

 کنار هم باشید .

ترو خدا به خاطر من ازدواجتو بهم نزن .

وبعد از مدتها که دیگه گریه نمیکردم ... دوباره گریه کردم .

 

تابعد

….

من این موضوع روبه بابوسم گفتم ،بابوسم هیچی نگفت .اما من تونگاهش

 غم رو دیدم .میدونستم ازدست اون هم کاری بر نمیاد،هرچند خیلی دلش

میخواست که مادرم برگرده خونه.

من جریانو مرتب از پدرم می پرسیدم وپدرم میگفت اگه خدا بخواد درست میشه .

دیگه همسر اینده پدرم به خونه ما هم میومد وما بیشتر باهم آشنا میشدیم .

با هم بیرون می رفتیم .حرف میزدیم .وبه هم نزدیکتر می شدیم.

من احساس میکردم واقعا زن خوبی میتونه برای پدرم باشه .

حتی به پدرم گفته بود اگر لازم باشه می تونه خودشو باز نشسته کنه که

 بیشتر خونه باشه ووقت بیشتری روصرف من کنه .

کارها خوب پیش میرفت .

هروقت پیش بابوسم بودم ومادرم رو میدیدم ،

احساس میکردم مادرم خودشو خیلی کنترل میکنه که در باره این موضوع  

از من سئوالی نکنه .

چون مادرم از من چیزی نمی پرسید من هم حرفی نمیزدم ،میترسیدم

 اگه راجع به موضوع صحبت کنم ،مادرم فکر میکنه من خیلی از وضع

 پیش اومده خوشحالم.

میشه گفت ،هم خوشحال بودم  ،هم نبودم .فقط هر وقت به چشمهای

بابوسم نگاه میکردم ،دلم میخواست گریه کنم .

 

 

 

تابعد

......

در عرض یکماه چند بار دیگه هم من اون خانم مدیررو دیدم که البته همراه خانم جهان پناه بود .یا رستوران میرفتیم یا خونه سرهنگ بودیم ،وهمیشه بامن بسیار مهربان بود واغلب در موردمسائل مختلف صحبت میکردیم .

یکباردر رابطه با مادرم ازمن سئوال کرد.من گفتم که با پدرم اختلاف نظر دارند ومن علت اصلی جدا زندگی کردن انها رو نمیدونم .

باید بگم که رفت وامد ما با سرهنگ بیشتر شده بود ومن کم کم داشتم ار این خانم خوشم میومد .

یکروز پدرم منو صدا کرد وگفت دخترم میخوام نظرتورو در مورد یک موضوع بدونم .

گفتم خوشحال میشم ،اگه بتونم نظر بدم .گفت : اشکالی داره من ازدواج کنم؟

یک لحظه شوکه شدم ،اما تونستم خودمو کنترل کنم .جواب دادم  نه خوشحال هم میشم .حالا با کی؟ گفت :با همون خانم دوست خانم جهان پناه که می شناسیش .

پریدم بغلش وگفتم پدر جون مبارکه .خیلی خانم مهربونیه .مادرم که دیگه پیش ما بر نمیگرده ،این هم درست نیست که شما تا آخر عمر تنها بمونید .

در اون لحظه دوتا احساس متضاد داشتم ،هم خوشحال بودم از این که پدرم دیگه تنها نخواهد بود  وهم ناراحت از این که چرا مادرم بجای اون خانم نمیتونه باشه .

حالا کاملا درک میکردم که پدرم واقعا احساس تنهائی میکرد ،هر چند تمام وقتش صرف بهترکردن زندگی برای من بود .وما باهم لحظات خوبی رو میگذرونیم.اما باز هم تنهابود .

دوست خانم سرهنگ هم با شخصیت بود وهم بسیار مهربون ،وبخاطر بچه دار نشدن شوهرش ازش جدا شده بود، پس میتونست مونس خوبی برای پدرم و دوست یا شاید....برای من باشه .

پدرم رو بوسیدم گفتم خوب کی !

جواب داد تا ببینم .

 

تابعد

.....

    سال اول دبیرستان رو با موفقیت وشاگرد اول شدن پشت سر گذاشتم .زندگیم بصورت عادی میگذشت.

   اتفاق خاصی پیش نیومد.مطابق معمول کتاب خوندن وکارهای خونه ورفتن پیش بابوس.

  وسط های تابستون خانم واقای سرهنگ جهان پناه چند بار در عرض هفته اومدند خونه ماوبا پدرم صحبت کردند.

اول فکر کردم که دوباره موضوع مادرمه.از پدرم پرسیدم گفت نه ،چیز مهمی نیست .

پنجشنبه پدرم گفت که امروز نمیری خونه بابوست چون شام باید بریم خونه سرهنگ.من خوشحال شدم چون

واقعا هردوتاشونو دوست داشتم .پدرم گفت قبل از رفتن میری موهاتو درست میکنی.پرسیدم موهامودرست کنم؟

گفت بله میری برات شنیون بکنند.امشب مهمونی شامه وتودیگه داری یک خانم میشی، باید لباس مناسب مهمونی

بپوشی وموهاتم حتما درست کنی.

اولین باری بود که برای آرایش موهام به ارایشگاه میرفتم ،چون موهام بلندبود خانم آرایشگر اونهارو خیلی قشنگ 

برام جمع کرد .مثل اینکه پدرم راست میگفت ،کم کم داشتم یک خانم جوان میشدم.

اون شب تومهمونی علاوه بربقیه مهمونهایک خانم تنها هم اومده بود که من قبلا ندیده بودمش.

خانم جهان پناه گفت که این خانم مدیره یک دبستانه ومنوبهشون معرفی کردوکنارشون نشوند.

چند دقیقه ای باهم صحبت کردیم .ازمن راجع به دبیرستانم ودبیرهام وکتابهائی که میخوندم پرسید.

بنظرمن خانم مهربون ومحترمی اومد.موقع خداحافظی همون خانم منو بوسید وگفت امیدوارم دوباره ببینمت.

من هم گفتم خوشحال میشم .

تابعد

......

حال بابوسم خوب شد وسئوالات من بی جواب موند .

دوسه هفته دلم نمیخواست برم پیش اونها واصلا راجع به رفتنم به پدرم چیزی نگفتم .

فقط تلفنی با بابوس واقاجون حرف میزدم واز حرف زدن با مادرم فرار میکردم .

نمیدونم چرا اونومقصر میدونستم .هرچی فکر میکردم نمی تونستم بفهمم کدومشون حق دارن .فقط میدیدم که پدرم تنها زندگی میکنه وتمام توجهشش به من وفراهم کردن یک زندگی راحت برای منه وهمین مسئله منو اذیت میکرد که چرا مادرم این هارون نمی بینه وبهشون فکر نمیکنه .شاید مسائلی بود که من ازشون بی خبر بودم .چون هنوز روابط بین بزرگترهارو کاملا درک نمی کردم .

یک روز پدرم به من گفت دخترم میتونی بری خونه بابوست ،میدونم دلت براشون تنگ شده .مسئله من ومادرت هم دیگه تمومه ما نمیتونیم کنار هم زندگی کنیم .

پنجشنبه من رفتم پیش اونها واقعا دلم برای بابوس واقاجون تنگ شده بود .مادرم منو بغل کرد ومن فقط نگاش کردم وهیچی نگفتم .

به من گفت وقتی بزرگتر شدی خودت می فهمی چرا نشد .گفتم الان هم می فهمم که شما وپدرم نمی تونید با هم زندگی کنید اما چراشو نمیدونم .این روهم میدونم که من نمیتونم هیچ تغیری دیگه دراین وضع بدم واز بغلش اومدم بیرون .

مدتی بود که دوستای خونه بابوسمو ندیده بودم .رفتم بیرون وخودم رو با بازی مشغول کردم وسعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم .

 

 

 

تا بعد

........

شنبه وقتی که از دبیرستان برگشتم خونه  زنگ زدم به بابوسم،اقاجون گوشی رو ورداشت .سراغ بابوسو گرفتم ، گفت از همون پنجشنبه مریض شده وتوی اطاقشه.

گفتم امروز شنبه است ،مگه حالش بهتر نشده میخوام با هاش حرف بزنم .گفت  دخترم نمیشه هنوز مریضه بیشتر نگران شدم .

از من اصرار واز اقاجون نه شنیدن  باشه فردا  واینکه وقتی حالش خوب شد خودش بهت زنگ میزنه .

دیگه نمی تونستم طاقت بیارم .بلاخره باید می فهمیدم چه رازی تو مریضی بابوسه که وقتی ناراحت یا عصبانی میشه .مریض میشه .

اما کسی نبود که به سئوالم جواب بده حتی خود بابوس.

اصلا دلم نمیخواست به مادرم تلفن کنم وباهاش حرف بزنم ،چون از دستش خیلی عصبانی بودم  هم بخاطر خودم  هم بخاطر پدرم وحالا هم بخاطربابوس ،چون که علت مریضی این دفعه بابوسم مادرم بود .

اصلا من نفهمیدم چرا باید مادرم اون شب به حاجی میگفت که بیاد.

واقعا مگر مادر من احتیاج به وکیل داشت !

 

 

تابعد

......

مهمون مادرم حاجی بود .

مادرم گفت اقای حاجی وکیل من هستند .من حرف خاصی ندارم .پدرم بلند شد وبا عصبانیت به من گفت که زود لبا ستو بپوش وبریم .به خانم واقای جهان پناه هم گفت ،ببخشید من باید برم .از این که زحمت کشید واینجا اومدید متشکرم .من با هیچ وکیلی بخصوص این شخص صحبتی ندارم .بعد رو به مادرم کرد وگفت ، مگر ادم زنده وکیل وصی می خواد اون هم بعد از این همه سال زندگی وداشتن بچه ! تو درست بشو نیستی.

نه فهمیدم چه جوری رسیدم خونه ، نفهمیدم چه جوری رفتم تو اطاقم ،نه فهمیدم خوابیدم یا نخوابیدم .هیچ چیزی رو نفهمیدم جز اینکه دیگه تموم شد ومادرم هرگز به خونه وپیش ما بر نمی گرده.

فقط گریه کردم .یک احساس خیلی بدی به من دست داد ه بود ،احساسیکه تا حالا نمی شناختم و نمی دونستم چیه ،اما فکر میکنم اسم احساس من نفرت بود .

نفرت از کی یا از چی ...تا حالا نداشتم  ،اما اونو اون شب پیدا کردم ودر من زنده شد وتولد یافت.

چه احساس بد وزشتی  ولی وجود داشت ونمی تونستم از خودم دورش کنم .

از حاجی نفرت داشتم یا از ...

 

تا بعد