......

با شروع سال تحصیلی خوشحالی من چند برابرشد چون دوباره امکان دیدن عزیزانم رو پیدا می کردم .هرچند بزرگتر شده بودم وتوضیح دنبال من اومدن های روز های پنجشنبه برام سخت تر شده بود ، اما دیدن بابوسم برام یک دنیا می ارزید.

من سعی می کردم مثل همیشه خوب درس بخونم وشاگرد زرنگی باشم .چندتا دوست خیلی خوب جدید هم پیدا کردم که از مدرسه های دیگه به مدرسه ما اومده بودند.

نزدیک های عید پدرم یک تلویزیون خرید که مارکش فیلیپس بود ویک دنیای جدید رو نشون میداد البته اوایل فقط یک کانال داشت .کانال سه که از ساعت چهار بعداز ظهر تا دوازده شب برنامه نشون میداد که من برنامه کودک و کارتون هاشو خیلی دوست داشتم . بعدا یک کانال دیگه هم اضافه شد که بهش کانال امریکا می گفتندوپدرم بیشتر ورزشها رو از اون کانال نگاه میکرد بخصوص یک نوع کشتی عجیب به اسم کشتی کچ که روزهای جمعه میداد.این کانال به زبان انگلیسی برنامه داشت.

یادم رفت بگم ،دوره های دوستای پدرم هنوز وجود داشت ومن همراه پدرم میرفتم .رفتن خونه سرهنگ جهان پناه رو خیلی دوست داشتم.چون خیلی مهربون بودند.هر وقت نوبت دوره ما میشد ،پدرم از رستوران غذا میگرفت ومنم که دیگه یک خانم کوچولوی کامل شده بودم وپذیرائی کردن رو یاد گرفته بودم از مهمون ها پذیرائی میکردم .

خیلی چیز های دیگه ی آداب معاشرت رو هم از مجله بانوان یاد گرفتم .یک صفحه مخصوص داشت که هر هفته مطلب جدید داشت .من یاد گرفتم که چه جوری باید لباس به پوشم که هماهنگ باشه ،لباس روز وعصر وشب باهم فرق داره وخیلی چیز های واجب دیگه که هر خانومی باید می دونست من زودتریاد گرفتم .

 

......تعطیلات تابستان شروع شد.اما این تابستون برای من باسالهای قبل خیلی فرق داشت .من مجبور بودم تموم تابستون رو بدون دیدن نزدیکترین کسانم بگذرونم .پدرم تو تابستون اجازه دیدن بابوس واقاجون ومادرم را به من نداد. بیشتر وقتم رو با کتاب خوندن پر می کردم .همه جا کتاب دستم بود ، حتی موقع آشپزی .دیگه خانومه خونه شده بودم وهمه کارهای خونه رو تقر یبا انجام می دادم غیر از خرید کردن .

پدرم برای اینکه من راحتر آشپزی کنم یک اجاق گاز خرید .مثل این که این دستگاه تازه وارد بازار شده بود چون من قبلا خونه کسی ندیده بودم . کارکردن با اونو یک اقائی اومد خونه به من یاد داد .

هر وقت کتابی برای خوندن نداشتم ،میرفتم پیش نسرین ونسترن  ویا اونا میومدن پیش من وبا هم بازی وصحبت میکردیم .چند دفعه هم پدرم ما سه تارو برد سینما .یک سینمانزدیک خونه بود که بیشتر فیلم های خارجی معروف رو میداد .جزوه گروه سینماهای اسکار بود .

اما کتاب خوندن برای من دنیائی بود .هرچند مدام کمبود کتاب داشتم ،اما یا پدرم برام تهیه میکرد یا خودم از بچه های کوچه مون ودوستام قرض می گرفتم ویک روزه می خوندم وبهشون پس میدادم .کیهان بچه ها وبانوان را هم داشتم .یک آ قائی هفته ای یک بار می اومد واین دوتا مجله رو برام می اورد بعد سرماه میومد وپولشو می گرفت .

روزهای تابستون پست سرهم می گذشت ومن همش دعا می کردم زودتر تموم بشه برعکس سالهای قبل که اصلا دلم نمخواست پاییز بیاد .

آخرش تابستون تموم شد ومن شدم شاگرد کلاس پنجم ویک خانومه خانه دار کوچولو .

 

تا بعد

 

......

ظهر که پدرم اومد خونه ، نتونستم طاقت بیارم .با ترس ولرز گفتم که بابوس ومادرم اومده بودن مدرسه دیدنم ، برام کتاب وخوردنی هم اوردن .سرم رو انداخته بودم پائین وجرات نگاه کردن به پدرم رونداشتم .

اشکام خود به خود می اومد .پدرم هیچی نگفت .بیشتر ترسیدم .نه اون چیزی گفت ونه من دیگه جرات حرف زدن داشتم ،تا بعداز ناهار.

پدرم گفت بابوست به من خبر داد که اومده بود تورو ببینه.بخاطر بابوست وتو اجازه دادم بعضی وقتها فقط بیان دم مدرسه همین وبس .

پریدم توبغلش وهی ماچش کردم ،اونم موهامو نوازش کرد وخندید .

احساس خوشحالی میکردم .حالا دیگه می تونستم گاهی وقتها بابوسمو ببینم ،اما چیزی که اذیتم میکرد این بود که مجبور بودن بیان مدرسه ومن نمی دونستم هر دفعه چه بهانه ای بیارم که بتونم جواب همکلاسی هامو بدم .تا راهشو پیدا کردم .بهشون می گفتم مامانم روزهای پنجشنبه زودتر تعطیل میشه خوب با بابوسم میان دنبالم که باهم بریم خونه ،اخه فقط مامان بچه های کلاس اول بیشتر میومدن دنبال بچه هاشون، بزرگترها خودشون میرفتن  وکسی نمیومد دنبالشون.

یکدفعه که مامانم وبابوسم اومده بودن مدرسه من دیدم که دارن با خانم معلم حرف میزند.ترسیدم اما خانم معلم از من تعریف کرد وبه مادرم گفت که شاگرد خیلی زرنگی هستم .

شنبه بعد از زنگ تفریح خانم معلم منو صدا کرد وگفت ،راستشو بگو چی شده ،مامانت یک چیزائی می گفت .من هم با خجالت گفتم ،مادرم توخونه پیش من نیست وبا مادرم بزرگم زندگی میکنه .خانم گفت عیبی نداره دخترم گاهی وقتها این طوری میشه نگران نباش حتما درست میشه من بهت قول میدم فقط باید یک کمی صبر داشته باشی .

تو دلم گفتم تا کی باید صبر کنم تا بتونم راحت بابوس وآقاجونم و ببینم .اقا جونمو چند ماهی بود ندیده بودم ،نفهمیدم چرا اون نمی اومد دم مدرسه .هیچوقت هم از بابوسم نه پرسیدم .

 

تا بعد

 

........

یک ماه گذشت. بی خبری از بابوسم دیونه ام کرده بود .یکی دودفعه به پدرم گفتم ،اجازه بده برم اون هارو ببینم .بغلم کرد وگفت هر کاری به خواهی انجام می دم غیر از این کار ،مادرت باید بفهمه که نگهداری از بچه ورسیدن به زندگی ازسرکار رفتن مهم تره.

من نمی تونستم به پدرم بفهمونم که بابوس مادرمه ،هیچکس نمی تونست اینو بفهمه.

شاید فقط خدا می فهمید .

پنجشنبه بود .زنگ مدرسه زده شده بود ،داشتم کیف وکتابم رو جمع می کردم که برم خونه .یکی از همکلاسی هام بدو اومد پیشم که، زودباش مامانت اومده دنبالت .گفتم دروغ نگو ،گفت به خدا دم درمدرسه منتظرته ،منو فرستاده صدات کنم که زودتر بری .

نفهمیدم چه جوری کیفم رو بستم ودویدم بیرون .

درست بود بابوسم ومادرم دم مدرسه بودن .خشکم زد ه بود ،نمی دونستم چکار کنم ، اگه پدرم می فهمید چی میشد. من اجازه نداشتم اون هارو ببینم .

طاقت نیاوردم پریدم بغل بابوسم وهی می بوسیدمش .به زور جلوی گریه مو گرفته بودم تا بچه های مدرسه گریه کردن منو نبینند.بعد دست شونو گرفتم وگفتم از این جا بریم با اون ها رفتیم به طرف خونه .فاصله مدرسه تا خونه ده دقیقه بود.خیلی از دیدن مادرم وبابوسم خوشحال بودم . همش به بابوسم نگاه می کردم .چقدر دلم براش تنگ شده بود .بابوس خیلی غمگین به نظر می اومد .مادرم برام چندتا کتاب خریده بود وبابوسم هم خوردنی وکیک خوشمزه خودش رو برام اورده بود ،اما اصلا این چیزا برام مهم نبود .

از یک طرف خیلی خوشحال بودم ،اما نمی دونستم به پدرم چی بگم .

بابوسم فهمید گفت نگران نباش من خودم به ادارش تلفن می کنم .یک کم خیالم راحت شد .

یواش یواش اومدیم تا رسیدم سر کوچه خونه ،به مادرم گفتم چی میشه نری سر کار ؟

بیا خونه ،به من گفت هر چی من بگم تو حالا نمی فهمی ،باید بزرگ بشی تا به فهمی

من نمی تونم برگردم .به بابوسم گفتم اون یک کاری کنه ،فقط نگاهم کرد .

چشم های آبیش پراز اشک شد مثل چشم های آبی من .

 

تا بعد

......

روزهای خیلی بدی رو می گذروندم .از بابوسم وآقاجون ومادرم خبر نداشتم ،اما می دیدم که پدرم هم ناراحته وغصه می خوره چون می دونستم ته دلش خیلی مادرم رو دوست داره .دیگه مدرسه رفتن رو هم دوست نداشتم چون نمی تونستم چیزی به هم کلاسی هام بگم ، آخه چی می تونستم بگم ، بگم مادرم قهر کرده رفته ، خجالت می کشیدم من شاگرد اول حالا انقدر بدبخت ! فقط با نسرین ونسترن حرف می زدم که نصفش راجع به همین موضوع بود .

یک روز مامان بابای اون ها اومدن خونه ما وبا پدرم صحبت کردن بیشتر راجع به من ، ولی فایده نداشت که نداشت .حرف پدرم همون بود ، مادرم نباید بره سر کار

پدرم یکی از همن خاله ها رو که می شناسید گفته بود هفته ای دوروز بیاد به خونه برسه .بعد از یکی دوهفته سعی کردم کارهای خونه رو خودم بکنم ،غذابپزم .از پدرم می پرسیدم .اول غذاهای آسون درست می کردم همش با تخم مرغ بعد پدرم رفت یک کتاب آشپزی برام خرید .

کم کم یاد گرفتم پلو درست کنم ،البته پدرم راضی نبود غذا درس کنم .می ترسید خودمو به سوزونم . ولی همش که نمی شد از بیرون غذا خرید ، بعضی وقتها اصلا غذاهای بیرون خوشمزه نبود ، بعدشم من وقتی بزرگ می شدم باید آشپزی می کردم .

حالا من زودتر شروع کردم یعنی تو ده سالگی  ،یکدفعه شدم شونزده ،هفده ساله !!!!

 

تا بعد

......

رفتم کلاس چهارم .معلم جدید وچند تا دوست جدید دیگه.

دعواهای پدر ومادرم بیشتر وبیشتر شده بود .سر هر چیز بیخودی با هم دعوا میکردن ،بعد قهر وحرف نزدن شروع میشد .دیگه من هم فهمیده بودم چرا دعوا می کنن.پدرم به مادرم می گفت نباید بری اداره ،من دوست ندارم کار کنی .به پولش احتیاجی نداریم .

مادرم هم قبول نمی کرد ومی گفت که دوست داره بره .این یکی از دلیل های دعواشون بود .شاید هم مهمترینش .

من فقط سعی می کردم که کارهای خونه رو بکنم .مثلا گرد گیری کنم ،ظرف بشورم جارو کنم ،حتی سیب زمینی هم سرخ کنم تا وقتی پدرم میاومد خونه ایراد نگیره ودعوا نشه .اما فایده نداشت .

چند تا از دوستامون که خیلی به ما نزدیک بودن ویک جوری موضوع اون هارو فهمیده بودن

هم اومدن با هر دوتا شون حرف زدن .چند روز آشتی کردن.دوباره دعوا وقهر .

امتحان ثلث اول رو داده بودم که یکشب مادرم بعد از یک دعوای حسابی چمدون شو ور داشت ورفت خونه بابوسم .من موندم وپدرم . دیگه پاپا اجازه نداد برم خونه بابوسم .

چه بد بختی بزرگی .........

اصلا حال وروز خودم و نمی فهمیدم .مگه میشه آدم یکدفعه مادرش بره،هر چندمن بابوسم رو مامانم می دونستم ،ولی بلاخره یک ذره که مامانم بود .با رفتن مادرم اوضاع خونه هم به هم ریخت.پدرم سعی میکرد من زیاد غصه نخورم ،هر روز یک چیزی برام می خرید .بیشتر کتاب که سرم گرم بشه .صبح ها که بیدار می شدم ،خودش موهای بلندمو

می بافت وروبان سفید بهش میزد ،بعد یقه سفید توری روپوشم رو برام می بست .

دستمو میگرفت ومی برد مدرسه .بعد میرفت اداره .

اما وضع برای من خیلی خراب تر از این ها بود .چون با رفتن مادرم ،پدرم دیگه اجازه نداد که بابوس وآقاجونو ومادرم رو ببینم . 

 نمیدونم کدومشون درست می گفتن .پدرم که می گفت مادرم نباید بره سرکار ،بایدخونه باشه واز من مراقبت کنه چون دیگه دارم بزرگ می شم ،یا مادرم که می گفت کار کردن رو دوست داره درس خونده باید کار کنه و باید خودش حقوق بگیره ومستقل باشه .

خوب ،شاید هر دوتا شون درست می گفتن .اما تقصیر من چی بود که بچه این ها شده بودم .یکی روس ، یکی ترک .

 

تا بعد

.......

تابستون با تمام خوشی هاش تموم شد .من هم بر گشتم خونه ، اما انگار خونه فرق کرده بود .پدرم بیشتر اخم کرده بود ونمی خندید ،با مادرم هم زیاد حرف نمیزد .نمیدونم

توی این چند ماهه چه خبر شده بود قبلا خیلی هم دیگرو دوست داشتن ،حرف می زدند می خندیدند ، مهمونی می دادیم ، مهمونی میرفتیم ،اما دیگه از این چیز های خوب خبری نبود .

گاهی وقت ها هم صداشون بلند می شد وسرهم داد می زدند .من خیلی می ترسیدم

ولی کاری نمی تونستم بکنم ،می رفتم تو اطاقم .یادم رفت بگم تو ی این خونه ، من برای خودم یک اطاق کوچیک داشتم تو طبقه دوم کنار اطاق پذیرائی ناهارخوری .

یک روز از نسرین ونسترن پرسیدم که مامان بابای اون ها هم زیاد دعوا می کنن .گفتن

گاهی وقت ها نه خیلی زیاد .پس چرا پدر ومادرم زیاد دعوا می کردن؟

هر چند که سعی می کردن جلوی من دعوا نکنند ، اما بعضی وقتها  دیگه نمی تونستن کاریش کنند ومن می فهمیدم .

بابوسم هم که جواب منو نمی داد .آقاجونم هم چیزی بمن نمی گفت .

کلافه کلافه بودم بدون اینکه بدونم چه کار می تونم بکنم . روسی حرف زدن را هم گذاشته بودم کنار .از لجم با بابوسم هم فارسی حرف می زدم .

 

 

تا بعد

......

کلاس سوم دبستانو با معدل بیست قبول شدم ،شاگرد اول هم شدم .پدر ومادرم برام چندتا کتاب جایزه خریدن.تابستون هم از راه رسیده بودومن خوشحال ،چون حالا دیگه می تونستم بیشتر پیش بابوس وآقاجونم بمونم .

باید بگم بیشتر تابستونو پیش اونا موندم .مادرم پنجشنبه ها می اومد اون جا .ومثل همیشه خیلی به من خوش می گذشت .هرهفته مادرم کتاب جدیدی برام میخرید تا بخونم .من هم علاوه بر کتاب هامجله هم می خوندم .بانوان وسپدوسیاه هم به کیهان بچه ها اضافه شده بود .یا در حال بازی بودم یا داشتم کتاب می خوندم یا توآشپزخونه پیش بابوسم بودم.

بابوسم میگفت باید پختن غذاهای روسی رو یاد بگیری .کیک هم می پخت توی یک ظرف عجیب. یک فابلمه بزرگ که قالب کیک رو وسطش میگذاشت یک در هم داشت که شکل قیف خیلی بلند بود که روی قابلمه قرار می گرفت .بعداین قابلمه عجیبو که توش قالب کیک بود میگذاشت روی چراغ غذا پزی .یکساعت بعد یک کیک خوشمزه حاضر بود که من با چه لذتی می خوردم .مخصوصا کیک های گردوئیش که بو ش دنیارو ور می داشت .

گاهی وقتها هم میرفتم خونه تا هم پدرم رو ببینم هم دوستامو ، دلم برای اون ها هم تنگ می شد .

اخر های تابستون بود .چند وقتی میشد که هر وقت مادرم میومد با بابوسم یواشکی حرف میزد، سعی میکردند من نفهمم چی میگن .جند دفعه دیدم مادرم داره گریه میکنه وبابوسم بغلش کرده وباهم اروم روسی حرف میزنند .

درست نفهمیدم چه خبره ،از بابوسم پرسیدم ، گفت چیزی نیست . برام عجیب بود .

حتما خبری شده .

 

تابعد

.....

یک پنجشنبه که با مادرم رفته بودیم خونه مادر بزرگم ،مادرم گفت امشب همگی می ریم سینما .خیلی خوشحال شدم ،چون دوست داشتم برم سینما .اون شب رفتیم سینما تو میدون 24 اسفند.دم سینما یکی از همکارهای مامانم رو با شوهر وبچه هاش دیدیم .بعد همگی با هم رفتیم سینما .به من خیلی خوش گذشت .بعد از تموم شدن فیلم برای ما بچه ها بستنی هم خریدن وپیاده بر گشتیم خونه مادر بزگ.

جمعه بعد از ظهر هم مثل همیشه با مادرم اومدیم خونه .نمی دونم چرا اصلا پدرم نمی اومد خونه بابوسم .هر وقت ازش می پرسیدم می گفت  ،کار دارم ، وقت ندارم ،شما که می رید سلام برسونید .

بعد از این که رسیدیم خونه ، من رفتم لباسم رو عوض کردم .شام خوردیم .می خواستم به خوابم که پدرم اومد پیشم ، منو بغل کرد وبوسید وگفت فیلمی که دیدی خوب بود ؟

من گفتم بله ،خارجی بود خیلی قشنگ بود .بعد براش تعریف کردم که دوستای مامان رو هم دیدیم وچه کارها کردیم .پدرم چیزی نگفت ومنو بوسید وگفت بخواب .

فردا ش مادرم که از سر کار برگشت ،بعد از خوردن نهار،وقتی داشت ظرفها رو می شست ، منو صدا کرد .رفتم تو آشپزخونه ،ازم پرسید به پاپا گفتی که رفتیم سینما؟گفتم بله تازه همه چی رو هم براش تعریف کردم .

یک دفعه حس کردم که صورتم داره می سوزه .مادرم زده بود توی گوشم.همین جور نگاش می کردم واشکم می اومد.مادرم عصبانی بود وداد می زد مگه توفضولی ،چرا هرچی میشه خبر میدی .اگه دفعه دیگه از این چیزها به پدرت بگی زبونتو می برم .از ترس ،گریه کردن ودرد صورتم یادم رفت .یواش پرسیدم مگه حرف بدی زدم .پاپا پرسید من هم راستشو گفتم .مادرم گفت پدرت از این دوستای من خوشش نمیاد.تو نباید میگفتی با اونا رفتیم سینما ،بعد از این هر چی ازت پرسید چیزی نباید بگی ،وگرنه من میدونم با تو.

نمیدونستم چکار باید می کردم .من کتک خورده بودم چون راست گفته بودم .پس بابوسم چی میگفت که باید همیشه راست بگی .  کدومش درست بود .

 

تابعد

......

 با بازشدن مدرسه ها من رفتم کلاس سوم .اما این مدرسه با مدرسه قبلی من خیلی فرق داشت .توی کلاس از صندلی های رنگی خبری نبود .یک عالمه صندلی به هم چسپیده پست سرهم گذاشته بودن که بهش نیمکت می گفتن وباید چهارتا شاگرد روی اون یک ذره جا می نشستن ووسایل شونو زیر میز نیمکت می گذاشتن .تازه پسرها هم توی کلاس ما نبودن .تعداد شاگرد ها هم زیاد بود  وبرای درسها هم نمره می دادن از صفر تا بیست .

اولش برام خیلی سخت بود .چون تو خونه هم تنها بودم ودور از بابوسم .پدر ومادرم هم که میرفتن اداره . اما کم کم عادت کردم .چند تا دوست هم پیدا کردم .

مادر بزرگ وپدر بزرگم رو روز های تعطیل و پنجشنبه ها می دیدم .روزهای پنجشنبه بعداز مدرسه می رفتم خونه شون تو آب کرج که جلالیه هم بهش می گفتند  وجمعه ها بعد از ظهر بر می گشتم خونه .

از اول هفته روز شماری می کردم تا پنجشنبه بشه   ومن بتونم زودتر اون هارو ببینم.

وقتی می رسیدم مثل این بود که وارد بهشت شدم.بابوسم بغلم میکرد ،ماچم میکرد و

چیزهای خوشمزه ای رو که دوست داشتم و برام درست کرده بود بهم میداد .  

چند تا دوست هم اون جا پیدا کردم که باهاشون بازی می کردم .خیلی بهم خوش می گذشت .همش دعا می کردم که هیچ وقت پنجشنبه تموم نشه ،جمعه نشه که من مجبور بشم برگردم خونه .

 

تابعد

 

…..

توی این خونه جدید ،دیگه مهمونی زیاد داشتیم که بهش دوره می گفتن.هفته ای یکبار دوستای پدرم که بیشترشون سرهنگ بودن دورهم جمع می شدن .البته بیشتر مهمونی ها برای شام بود .هفته ای یک بار تو خونه ی هر کسی که نوبتش می شد .اما باز مقررات سابق برای من بود ، یعنی تا وقتی که صدام نمی کردن اجازه نداشتم برم تو .

توی طبقه دوم خونه ما یک اطاق بزرگ تودرتو بود که یکیش اطاق پذیرائی بود ومبل گذاشته بودیم واطاق دیگه ، اطاق ناهارخوری بود با یک میز بزرگ ودوازده تا صندلی و یک بوفه ظرف.

وسط دوتا اطاق با یک نوع پرده که بعدا فهمیدم اسمش لوردراپه است از هم جدا می شد .

به غیر از دوستای پدرم ،دوستا وهم کارهای مادرم هم پیش ما می اومدن .ما هم به خونه شون می رفتیم .وقتی اونا می اومدن من اجازه داشتم پیش مهمون ها باشم وبا بچه هاشون بازی کنم .به نظرم مهمونی های مامانم راحتر وبهتر از مهمونی های پدرم بود .

نمیدونم چرا؟

کم کم به وضع تازه ام عادت می کردم .با بچه های بیشتری دوست شدم .توی کوچه مون هم چند تا دوست پیدا کردم .یک همسایه دیوار به دیوار داشتیم که با دوتاازدخترهای اونادوست شدم .نسرین ونسترین .نسرین یکسال ازمن بزرگتر بود نسترن هم سن من بود .هر وقت تنها بودم ،می رفتم رو پشت بوم خونه اطاق دوستام روپشت بوم بود .صداشون میکردم. ازهمن جا باهم حرف می زدیم ومی خندیدیم .

اما هنوز تنها آرزوم زودتر رسیدن روزهای پنجشنبه ورفتن خونه مادر بزرگم بود

 

تا بعد

.......

 مثل این که خرید خونه درست بود،چون بعد از اون شب همه دست به کار کمک به پدر ومادرم شدن ،تا جمع وجور کنند.ومن هم هی غصه می خوردم وکاری از دستم بر نمی اومد.

بابوسم می گفت، من که پیشت هستم .هیچ وقت ازت جدا نمی شم،عوضش میری یک جای بهتر، یک مدرسه دیگه، یک عالمه دوست جدید،تودیگه بزرگ شدی میری کلاس سوم خوب نیست که گریه کنی . بعد که می دید ساکت نمیشم برام شعرهای روسی می خوند تا اروم بشم .اما من دلم همش شور می زد ،نمی دونم چراانقدر می ترسیدم

وخدا خدا می کردم که یک جوری بشه که ما از این جا نریم .

اما نشد و بلاخره رفتیم تو خونه جدید .

یک خونه که خیلی کوچک تر از خونه قبلی بود .اونجا هم یک خونه سه طبقه بود .با یک

حیاط ویک حوض وچند تا باغچه . اما چه فایده بابوس ماما وآقاجون که با ما نیومدن .

اون ها هم رفتن به یک خونه کوچک تر ،یه جائی که بهش می گفتند آب کرج.دیگه خاله ها وعمه ها وعموها هم با من نبودند .من تنهای تنها شده بودم .

آخرهای تابستون بود ومدرسه ها داشت باز می شد .

 

تابعد