……

بعد از ظهر فرزینو دیدم . سرحال بود، مثل این که استراحت برای اونم لازم بوده.

کنارم نشست ومنو در آغوش گرفت وبا مهربونی گفت ، حال زن عزیزم چطوره .

من نگاش کردم، منظورمو فهمید، سرشو انداخت پائین وگفت ، صبح که تو خواب

بودی من سن حقیقی و وضع تحصیلمو برای بابوس ومادرت گفتم وبهشون

 قول دادم که حتما در امتحانات متفرقه ماه دیگه شرکت کنم ودیپلم بگیرم

مطمئن باش . بعد گفت که دیشب پدرم با پدرت صحبت کرده وقرار شده که

فردا همگی بریم خونه شما.

گفتم ، فرزین من نمیتونم ، اصلا هر چی فکر میکنم میبینم اصلا نمیتونم با پدرم

روبرو بشم .من خجالت میکشم ونمی تونم نگاش کنم .

گفت ، نگران نباش ، همگی با هم میریم . خانواده من وبابوس و مادرت هم میان ،

منم که همراهتم ، هرچه زودتر پدرتو ببینی بهتره ، زودتر از این وضعیت روحی بد

خلاص میشی . الان ما قانونا زن وشوهر هستیم ، مطمئنم با محبت وعشقی

که پدرت به تو داره از این کار تو میگذره وهردو مونو می بخشه ، تنها تو مقصر

نیستی ، من هم مقصرم بیشتر از تو وباید ازش معذرت بخوام ودرخواست کنم که

منو هم ببخشه .

فرزین حرفهای امیدوار کننده میزد وبا شنیدن صحبتهاش جرقه های امید در دل من

کم کم روشن میشد .

یعنی امکان داشت پدرم منو و فرزینو ببخشه  تا بتونیم یک زندگی مشترک خوبو

شروع کنیم ....

 

تا بعد

........

وقتی چشم هامو باز کردم ، بابوسم کنارم بود وبا محبت نگام میکرد ،

پرسیدم ، ساعت چنده بابوس ؟  گفت چهار بعداز ظهر.

از جا پریدم وگفتم چرا منو بیدار نکردی . بابوس با مهربونی گفت بعد از

این چند روز سخت به این خواب راحت احتیاج داشتی ، نگران نباش ،

دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداره ، فرزین صبح اومده بود اینجا ، خواب بودی

نگذاشت بیدارت کنم . گفت که بعداز ظهر میاد . حالا باید غذا بخوری.

مادرم از اداره برگشته بود ، اومد پیشم وبغلم کرد وگفت ، دیدی همه چیز

به خوبی حل شد .

چی میتونستم بهشون بگم ؟ آیا می تونستم احساسمو بگم، بگم  که تازه

نگرانیم شروع شده . مسئله ازدواج حل شده بود ، در مقابلش چند

 مسئله مهم پیدا شده بود.

 ازدواجی که نمی دونستم آخر وعاقبتش چیه .  وضعیت وآینده خودم،

موضوع تحصیل فرزین ، سربازیش ، محل زندگیم ، در امد فرزین واز همه

مهمتر پدرم .

خدایا کمکم کن.

آیا من مستحق کمک خدا بودم .........

 

 

تا بعد

 

 

.......

شاید هم حق با شوهر خاله فرزین بود، تا حالا من به این قسمت

مسئله فکر نکرده بودم ، به واقعیت های اجتماع واینکه من واقعا یک

دختر فراری محسوب میشدم ، هرجند که  کسی کاری نداشت که چه

عاملی باعث بوجود اومدن این مسئله شده بود.

حالا علاوه بر همه مشکلاتی که برای خودم وپدرم بوجود آورده بودم باید

با این مورد هم روبرو میشدم وعواقبشو می پذیرفتم .

رسیدیم تهرون .شب شده بود .از پدر فرزین خواهش کردم که منو ببره

خونه بابوس .به من گفت که بهتره برم خونه پدرم . گفتم که اصلا تو این

شرایط نمی تونم با پدرم روبرو بشم .فردا حتما میرم دست بوسش.

منو رسوند خونه بابوسم .

بابوسم درو باز کرد ومن گریون خودم انداختم تو بغلش .مادرم دعوتشون کرد

که بیان واستراحت کنند .پدر فرزین گفت که دیر وقته وهمه نگرانند.

باید اول به پدرم اطلاع بده که منو برگردونده چون این واجب ترین کاره که

باید سریعا انجام بده.

مادرم گفت خود من هم حتما بهش تلفن میکنم وخبر میدم که دخترمون

پیش منه .

با فرزین خدا حافظی کردم ، گفت فردا صبح حتما میاد پیشم .از شدت خستگی

تو بغل بابوسم داشتم از حال میرفتم .

بابوسم منو رسوند به رختخواب وبعد....

بیهوشی....

 

 

تا بعد

 

......

وسط راه جائی برای استراحت توقف کردیم ، یک رستوران کوچک بود.

ما پیاده شدیم .من اشتهای زیادی نداشتم ، هموز شوک اتفاقات چند

روزه وخستگی ودلهره رهام نکرده بود.هرچقدر پدر فرزین وفرزین اصرار کردند

بیشتر از چند لقمه نتونستم غذا بخورم .

شوهر خاله فرزین از رستوران بیرون رفت وفرزینو صدا کرد، دیدم دارن باهم

قدم میزنند.پدر فرزین رفت که صورتحسابو بده ، من از پشت پنجره رستوران

دیدم که فرزین یقه شوهر خاله شو گرفته ومثل اینکه داره دعوا میشه .

خیلی ترسیدم وپدرو صدا کردم وهردوتا با عجله دویدم بیرون.پدر فرزین

اونها رو از هم جدا کرد.

همه سوار ماشین شدیم ، هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .فرزین خیلی عصبانی بود

ومن هرچی پرسیدم چی شده جواب نداد.

چند ساعت بعد دوباره برای استراحت توقف کردیم .من وفرزین تو ماشین موندیم .

من از فرزین خواستم بگه چی شده وعلت دعوا چی بوده ، اول چیزی نمیخواست

بگه بعد با اصرار زیاد من گفت که شوهر خاله ش بهش گفته بوده که

پول همراهشه وبهتره هر چه زودتر در اولین فرصت منو طلاق بده ومهریه منو

اون خودش میده

بهش گفته بوده دختری که فرار کنه نه بدرد فرزین میخوره

ونه بدرد خانواده فرزین .

 

 

تا بعد

 

......

خطبه عقد خونده شد. من چیزی رو بطور کامل بیاد ندارم ، فقط متوجه شدم

که عاقد با صدای بلند منو صدا میکنه ومیگه عروس خانم بله رو میگی یا نه .

من با عجله گفتم بله

ومن همسر فرزین شدم .چیزی رو که تا چهار روز پیشنه فکر میکردم ،

نه باور داشتم ونه انتظارشو به این زودیها، ولی مثل اینکه

اتفاق افتاده بود ، نه مثل اینکه،  واقعا اتفاق افتاده بود ومن زن فرزین شده

بودم ودیگه دختر خونه پدرم نبودم .

همسر مردی شده بودم که دوستش داشتم ، مردی که با تمام مشکلاتش

بار این مسئولیت سخت رو قبول کرده بود ومن می بایست در کنارش قرار

بگیرم وهمراه وهمقدمش باشم ، هرچند با حرفهای قبل از عقد فرزین دیگه

نمی دونستم چی درسته وچی غلط وایا فرزین اون کسی هست که من

میشناختم؟ یا فکر میکردم میشناسم ؟

یکی دوساعت بعداز عقد  پدر فرزین گفت که بهتره هر چه زودتر حرکت کنیم

تا به موقع به تهران برسیم وپدرمو از نگرانی در بیاریم.

 من از فرهاد به خاطر محبت هاش تشکر کردم.

خیلی زود راه افتادیم بسمت تهران

 بسمت اینده وسرنوشتم حرکت کردیم .

 

 

تا بعد

 

 

.......

پدر فرزین به من گفت ، نگران نباش پدرت بلاخره با رضایت پذیرفت واجازه

ازدواجو داد ومن هم بهش قول دادم که تو از دخترهام برام عزیزتر خواهی بود

که با دیدنت فهمیدم همین طور هم میشه وتو عروس عزیز من هستی.

پنجشنبه با حداقل شرایط ممکنی که اونجا وجود داشت یک سفره عقد کوچک

تو خونه برادر فرزین چیده شد و صاحب خونه که پیر زن مهربونی بود هم

بعنوان شاهد عقد اومده بود. همه منتظر عاقد بودیم که فرزین منو صدا کردو

گفت که بامن کار داره.

از اطاق اومدیم بیرون وتو حیاط ایستادیم .فرزین به من گفت قبل از عقد چیزی

رو باید بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته .سرشو انداخت پائین .

نگران شدم ، گفتم بگو چی شده ، گفت خیلی برام مشکله که بگم.گفتم ترو

خدا بگو چی شده. گفت من بهت دروغ گفتم . با تعجب گفتم دروغ در باره چی؟

گفت هم تحصیلم وهم سنم . من هنوز دیپلم نگرفتم و ثبت نام کردم برای

 امتحان متفرقه که دوماه دیگه است ومسئله دوم هم اینه که از تو بزرگتر نیستم

همسن تو هستم .با عصبانیت گفتم همینه یا چیز دیگه ای هم هست .

چرا قبلا به من نگفتی .نمی تونست نگام کنه .گفت خجالت میکشیدم بهت

بگم. وادامه داد مگه این دوقضیه خیلی مهمه.

راست میگفت تو شرایط فعلی دیگه چیزی وجود نداشت که برای من مهم باشه

همه پلها رو من پشت سرم خراب کرده بودم وچاره ای جز رفتن به جلو نداشتم.

چشمام پراز اشک شد وگفتم ، چیزی که برای من مهمه دروغ گفتن توه، من

چه جوری میتونم به تو اعتماد کنم؟کسی که دوساله به من دروغ گفته میتونه

همسر قابل اعتماد وخوبی باشه؟

 

تابعد

 

 

.......

برادر فرزین از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد وگفت میره که شیرینی

بخره .بهمراه شیرینی دوتا حلقه هم برامون گرفته بود وگفت دلش میخواد

این حلقه هارو بعنوان اولین کادو ما قبول کنیم، حلقه من انقدر بزرگ

بود که از انگشتم میفتاد ، فرهاد گفت ، ببخشید اینجا یک طلا فروشی بیشتر

نداره وحلقه کوچکتر هم نداشت .من خیلی ازش تشکر کردم وگفتم که این

 گرانبهاترین کادوئیه که من تا حالا گرفتم چون پراز محبت وعشقه ، کوچکش

میکنم وهمیشه نگهش میدارم .

چهار شنبه بعد از ظهر پدر وشوهر خاله فرزین اومدند با ماشین فولکس واگن

شوهر خاله فرزین.

من پدر فرزینو قبلا ندیده بودم ولی وقتی منو بغل کرد وبا مهربونی بوسید

وگفت عروسم ، احساس کردم که صاحب دوپدر شدم وهمون موقع قسم

خوردم که دیگه هیچ وقت هیچ کدوم از پدرهامو نرنجونم.

بعداز صحبت های اولیه که پدر فرزین کرد ، گفت که فردا عاقد میاد خونه و

شما دوتارو عقد میکنه وجمعه هم تهرون خواهیم بود.

نگاهش به من ارامش میدادومیگفت که یک حامی قویتر از فرزین رودر

کنار خواهم داشت . فرزین از پدرش خواست که توضیح بیشتری درباره

صحبتش با پدر من بده ، که پدر گفت لزومی نداره حرفهائی بود مردونه

بین ما دوپدر.

 

 

تا بعد

 

.......

حالا عجله داشتم که زودتر برسم خونه برادر فرزین وبه فهمم چی شده ،

 هرچند هنوزتمام این اتفاقات بنظرم درخواب وبی خبری می گذشت ،

وواقعی بودنش برام قابل فهم نبود.

رسیدیم خونه فرهاد ،فرزین گفت که مادرم وبابوسم پیش پدرم بودن که

پدر فرزین به خونه ما زنگ زده وبا پدرم صحبت کرده وخواسته بوده که

پدرمو ببینه . پدرم بر خلاف میلش قبول کرده بود چون به مادرم گفته بوده

که این شخصو نمی شناسه .

یکساعت بعد پدر ومادر فرزین با گل وشیرینی اومدند خونه ما .

تقریبا دوساعتی پدرم وپدر فرزین بطور خصوصی صحبت کرده بودند که اوائلش

صدای فریاد پدرم شنیده میشده بعد صداها ارومتر شده بود.

نتیجه چند ساعت صحبت اونا ، رضایت پدرم با ازدواج من وفرزین بوده ، البته

با قبول تمام شرایط پدرم از طرف پدر ومادر فرزین.

قرار شد پدرم اجازه ازدواج مارو کتبا به پدر فرزین بده وبعد از عقد ما سریعابرگردیم

تهرون .

نمی تونستم بگم از شنیدن این حرفها خوشحال نشدم ، ولی هنور بسیار نگران

بودم . نگران آینده ، نگران روبرو شدنم با پدرم  واینکه آیا توان وجرات  دیدن پدرمو

دارم یانه .

چی میتونم بهش بگم ، ایا منو می بخشه؟

اگر نبخشه چه کنم ؟

 

تا بعد

 

 

 

......

اول با بابوسم صحبت کردم ودر صداش خوشحالی و آ رامشو

احساس کردم.

به من گفت بهت گفته بودم نگران نباشی ، کارها به خواست خدا درست شده

واز من خواست که گوشی رو بدم به فرزین تا با مادرم صحبت کنه .

بابوسم با شناختی که از من داشت میدونست شرایطم طوری نیست که بتونم

مستقیما در جریان قرار بگیرم به همین دلیل صلاح دونسته بود که اول فرزین

از حوادثی که در تهرون پیش اومده بوده باخبر بشه ، بعد فرزین به من بگه.

گوشی رو دادم به فرزین ونگران کنارش ایستادم تا صحبت هاش

 با مادرم تموم شدوتلفنو قطع کرد.

فرزین رو به من کرد وگفت همه چی درست شد ، خیالت راحت باشه ،

 بعد یک نفس عمیق کشید ومن شادی وارامشو تو صورتش دیدم ،

 مثل اینکه یک بار سنگین از رو دوشش برداشته شده بود .

من با هیجان گفتم ترو خدا بگو چی شده ، مادرم چی گفت ،

چرا نمیگی.

فرزین گفت عزیزم، باشه میگم ، بریم خونه ، همه چی رو برات تعریف میکنم.

بریم اول شیرینی بخریم تا خیال تو راحت راحت بشه ، بعد مفصل تمام صحبت

های خودم ومادرت رو برات میگم .

 

 

تا بعد

......

دوباره گریه من شروع شد . احساس گناه بسیار شدیدی به من دست داد

واز خودم خیلی بدم اومد ، از ضعفم وعدم توانائیم که چرا نتونستم با پدرم

جدی صحبت بکنم ، تا این اتفاقات پیش نمیومد ، گرچه حالا دیگه بی فایده

بود وانچه نمی بایست بشه شده بود وخودم مسئولش بودم .وکاری نمی

تونستم بکنم جز گریه که من هم فقط اشک میریختم وفرزین هم نمی تونست

منو آروم کنه .

مدتی طول کشید تا تونستم آرومتر بشم ، فرزین گفت قرار شده مادرم وبابوسم

برن پیش پدرم .بعد از ظهر ما دوباره با تهران تماس میگیریم ، نگران نباش.

لحظات برای من تبدیل به ساعت شده بود وگذر هر لحظه برای من بسیار طولانی

بود. مدام از فرزین می پرسیدم ساعت چنده ؟ کی باید تلفن کنیم؟ واو با صبوری

ومحبت میگفت ، میریم عزیزم ، نگران نباش ، مطمئنم که همه چیز درست

میشه .

من اونقدر در گیر افکار خودم بودم که اصلا متوجه شرایط سختی که برای فرزین

هم بوجود اومده بود نمی شدم واون اونقدر صبور بود که منو تحمل میکرد وتمام

سعی ش در آروم کردن من بود هرچند خودش اصلا آرامش نداشت چون بار

مسئولیت این گریز رو دوش اون بیشتر از من بود.

بعد از ظهر به مادرم تلفن کردیم .

 

 

تا بعد

......

بسیار خسته بودم ، فرزین به من گفت بهتره که بخوابم. دو سه ساعت

بیشتر نتونستم بخوابم از شدت اضطراب ونگرانی از خواب پریدم وشنیدم که

فرزین داره جریانو برای برادرش تعریف میکنه .

برادر فرزینو قبلا یکبار دیده بودم .خیلی با محبت با من صحبت کرد وگفت که

حامی ما خواهد بود. اون شبو هرجور بود به صبح رسوندم .صبح اول وقت

رفتیم اداره مخابرات وبه مادرم تلفن کردیم .

من فقط یکی دو دقیقه بیشتر نتونستم با اونها حرف بزنم چون دوباره گریه ام

شروع شد ونمی تونستم خودمو کنترل کنم .فقط چیزی که از این صحبت

کوتاه یادمه حرفهای ارام بخش بابوسم بود که میگفت هیچ نگران نباش ،

اوضاع روبراه میشه ومواظب سلامتیت باش. بقیه صحبت هارو فرزین کرد .

وقتی حالم کمی بهتر شد وبرگشتیم خونه ، فرزین حرفهای مادرمو برام

باز گوکرد وگفت :

"بعد از اینکه پدرم برگشته بوده خونه ، از نبودن من نگران میشه وبه مادرم  

تلفن میکنه ،مادرم اظهار بی اطلاعی میکنه ومیگه شایدبا دوستاش رفته

بیرون .چند ساعت بعد پدرم متوجه میشه که ساک وشناسنامه ام

 نیست دوباره با مادرم تماس میگیره و موضوع رو با عصبانیت میگه ، مادرم

هم تمام تقصیر هارو گردن پدرم میاندازه واونو مقصر میدونه وبهش

میگه که اگر انقدر دخترمونو تحت فشار نمی گذاشتی در مورد ادامه تحصیل

ویا کارکردنش ومهمتر از همه مسئله زندگی واینده ش وازدواج اجباریش این

مسئله پیش نمیومد وانقدر با خشم وعصبانیت با پدرم صحبت کرده بوده  که

صدای گریه پدرمو از پشت تلفن شنیده بوده "

وقتی حرفهای فرزین تموم شد احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد.

 

تا بعد

 

 

 

 

......

فصل دوم

سال 1348 شمسی

 

 سه چهار روز بعدرو نفهمیدم که چگونه گذروندم ، در مدهوشی ، خواب وبیداری

ترس واضطراب . وقتی کمی ثبات فکری بدست اوردم روز جمعه بود.گویا من در این

چند روز بازیگری بودم که یا سرنوشت زمام امورم رو در دست گرفته بود  ، یا اطرافیانم

ومن تماشاگر بازگیری خودم بودم . بازیگری که هیچ اراده ای در تعین نقش خودم

نداشتم  وفقط انچه به من گفته وخواسته میشد انجام میدادم ، شاید هم نقش

اصلی سرنوشتم رو بازی میکردم .

همون شب ، فرزین با پدر ومادرش صحبت کرد واخر شب اونها  به دیدن بابوس و

مادرم رفتن وقرار گذاشته شد که روز بعد ما یعنی من وفرزین از تهران خارج بشیم.

نفهمیدم چه عاملی باعث شد که به توافق برسند واین تصمیمو بگیرند.

بلیط تهیه شد وروز بعد نزدیک های ظهر که پدرم منزل نبود ، من با برداشتن

شناسنامه ام ویک ساک کوچک لباس با فرزین راهی شهرستان کوچکی شدیم

که محل خدمت برادر بزرگ فرزین بود.

نمیدونم چه طور شد که این کارو کردم ، هرچند که خیلی می ترسیدم وخیلی هم

نگران پدرم و برخوردش بودم .

تمام طول راه رو میتونم بگم از شدت ترس وگریه ای که ولم نمیکرد ، بیهوش بودم

یا درخواب .

فرزین مدام دلداریم میداد و میگفت به من اطمینان کن . این تنها راه حله ممکنه بوده .

راه طولانی بود وخسته کننده .ما به شهرستان کوچکی در لرستان میرفتیم که

قبلا فقط اسمشو تو کتاب جعرافی خونده بودم .

هردوخسته وپریشان به محل زندگی برادر فرزین رسیدیم .

فرهاد از دیدن ما شوکه شد .

 

 

تا بعد