......

برگشتم خونه .خیلی افسرده بودم ولی کاری نمیتونستم بکنم .

پدرم به من امید میدادومیگفت حتما راهی برای معالجه من پیدا خواهدکرد.

تماسم با فرزین ادامه داشت .روزی چند بار به من تلفن میکرد.

از من میخواست که از خونه بیام بیرون ، سینما بریم یا تریا .قبول نمیکردم

بیشتر وقتمو به کتاب خوندن میگذروندم .مهری رو حالا دیگه کمتر میدیدم

چون درگیر درس خوندن ورفتن دبیرستان بود، در عوض بیشتر وقتم با نسرین

 وخواهرش نسترن میگذشت .اونها هم مثل من  یپلمه شده بودندوفعلا کار

خاصی نداشتند.

زندگیم روال عادی شو میگذروند ، بدون هیچ حادثه خاص ومهمی .

اندوهم کمتر شده بود.آخر هفته ها مطابق معمول خونه بابوسم بودم.

بودن با مادربزرگم هنوز بهترین لحظا ت زندگیم بود، چون همیشه از حرفها

و نصیحتهاش بیشترین استفاده رو می بردم .

در واقع بابوسم ، بهترین مادر وبهترین همدم ودوستم بودکه فقط امید

به اینده رو در دلم زنده نگه میداشت .

 

تا بعد

…..

بیدار شدم .پدرم کنارم نشسته بود . دستمو بردم سمت گوشم که پدرم

دستمو گرفت . گفتم گوشم پانسمان داره ، پدرم گفت نه .فکر کردم،

حتما چون جراحی از داخل گوش بوده پانسمان نشدم.اما هیچ تغیری

 در خودم احساس نکردم جز کمی بیحال بودن .با خوشحالی از پدرم پرسیدم

جراحی خوب انجام شد ، حالا کی میتونم کاملا بشنوم ، چند روز دیگه ؟

پدرم جوابی نداد فقط به من نگاه کرد ومن غم رو تو چشماش دیدم .

پدرم به من گفت که توی اطاق عمل رفتی ، بیهوش هم شدی ، اما

متاسفانه جراحی انجام نشد .

پرسیدم چرا؟ پدرم جواب درستی به من نداد ، فقط گفت دکترت گفته

پروتز فرستاده شده مناسب من نبوده وریسک جراحی رو نکرده ،چون احتمال

عوارض بعدی داشته وتوضیح بیشتری نداد.

اشکهام همین طور میومد نمی تونستم جلوشونو بگیرم .

من تمام امیدم به این جراحی بود که اونواز دست دادم ، بدون اینکه علت اصلیشو

بدونم.

در اینده نه چندان دور من ناشنوا میشدم واز دست هیچکس کاری بر نمی اومد.

 

تا بعد

 

 

…..

نیم ساعت بعداز رفتن خانواده ام،منو صدا کردند. رفتم تو بخش به من

گفتند که ملاقاتی داری چون وقت ملاقات گذشته واصرار به دیدن شما داره

ونمیتونه وارد بخش بشه اگر مایل باشم میتونم برای دیدنش برم پائین .

روبدشامبر مخصوص بیمارستانو روی لباسم پوشیدم ورفتم تو حیاط

بیمارستان که بسیار بزرگ وپر درخت بود که بر اثر سرما لخت وخالی وساکت

وغم انگیز به نظر میومد

جلوی در ساختمان بیمارستان فرزین رو دیدم که منتظر من ایستاده بود.

با تعجب پرسیدم اینجا چکار میکنی؟ گفت ، برای دیدنت اومدم. میخواستم

قبل از عملت ببینمت وبهت بگم که همیشه همراهتم .مشکل گوشت اصلا

مشکل بزرگی نیست وآرزو میکنم که حتما جراحی موفقیت امیز باشه .با نگرانی واضطراب حدود ده دقیقه با فرزین در محوطه بیمارستان قدم زدم.

هوا سرد بود ولباس من هم کم ، نگرانی من هم از این بود که اگر کسی

منو دید چه توضیحی باید درمورد فرزین بدم .سردی هوارو بهانه کردم و

خداحافظی کردم وبا عجله رفتم تو بخش.

 

وقتی چشم هامو باز کردم .بابوس ومادرم کنار تختم بودند .در حالت

 نیمه بیهوشی سراغ پدرمو گرفتم که بابوسم گفت پیش دکترت رفته .

دوباره چشم هام بسته شد .

 

تا بعد

 

....

من دیپلمه شده بودم وخوشحال از اینکه تونسته بودم دیپلم رشته ریاضی

بگیرم .سال تحصیلی که شروع شد ،مهری دوباره ثبت نام کرد،اما اوقات

فراغت من شروع شده بود .هر چند خودم خیلی دلم میخواست وارد دانشگاه

بشم یا اینکه در اداره یا سازمانی کار کنم .

مادرم به من پیشنهاد استخدام در اداره خودشودادکه با مخالفت شدید پدرم

روبرو شدم .پدرم خیلی جدی به من گفت که فکر کار کردن رو از سرت بیرون کن

چون نمیخوام در اینده مثل مادرت بخاطر کار کردنت از همسر وفرزندانت بگذری.

من هم بخاطر علاقه خیلی زیادی که به پدرم داشتم حرفشو پذیزفتم .

اوائل زمستون ،یکروز پدرم خوشحال اومد خونه وگفت ، از بیمارستان

نیروی هوائی تماس گرفتند گفتندکه پروتز لازم برای جراحی گوش من رسیده و

اماده جراحی هستند ومن باید سریعا بستری بشم .

در بیمارستان بستری شدم وآزمایشات لازم رو انجام دادم وقرارشد که شنبه

صبح جراحی بشم .من موضوع مشکل گوشم رو به فرزین قبلا گفته بودم.اون

از وضع من با خبر بود .قبل از بستری شدن بهش گفتم که چند روزی

 خونه نیستم وبیمارستانم .

جمعه بعد از ظهر پدر ومادر وبابوسم اومدند بیمارستان به دیدنم ،منو دلداری دادند

وگفتندفردا صبح بیمارستانند و مطمئن هستند بعد از عمل من

 شنوائی خودم رو بدست میارم .

 

 

تا بعد

 

.....

تصمیم گرفتم زمانی روکه تا شروع امتحانات شهریور دارم فقط وفقط

درس بخونم، تا بتونم امتحاناتم رو بدم و بتونم از این دوتا درس نمره

خوبی بگیرم .یک هفته در میون میرفتم خونه بابوسم .مادرم هم از

 دستم عصبانی بود ،حق هم داشت .مهری رو گاهی وقتها خونه بابوس

 میدیدم ویا تلفنی خیلی کوتاه باهاش حرف میزدم .

فرزین به من تلفن میکرد اما من ازش خواسته بودم که فقط روزی یکبار تلفن

کنه نه بیشتر . چند دفعه خواست که منو ببینه که قبول نکردم وگفتم

فقط باید درس بخونم.

پدرم خواست که من کلاس تقویتی برم ولی من گفتم که باید خودم

مشکل درس نخوندم روحل کنم وبهش قول دادم بدون کلاس هم بیتونم

موفق بشم .چندتا کتاب کمک درسی گرفتم وبا جدیت مشغول به خوندن

شدم .

امتحانات شهریور شروع شد ومن دوتا درسو امتحان دادم.تا زمان اعلام نتایج

حال خودمو نمی فهمیدم هرچند که خودم خیلی راضی بودم ومیدونستم

که خیلی خوب به سئوالات جواب دادم ولی باز یک ترس شدید داشتم .

بلاخره روز موعد فرا رسید ومن موفق شدم یعنی قبول شدم ودیپلم رشته

ریاضی رو گرفتم .

 

تا بعد

....

نتیجه امتحانات اعلام شد.من وپدرم رفتیم دبیرستان اذر که جواب بگیریم.

وقتی کارنامه رو دادند دستم شوکه شدم.نمیتونستم باور کنم ،من تجدید شده

بودم از درس فیزیک وهندسه ترسیمی. بقیه نمره هام هم بالاتر از شانزده نبود

چیزیکه در تمام طول دوران تحصیلم پیش نیومده بود.

همین طور به کارنامه نگاه میکردم وماتم برده بود.مدیر دبیرستان به پدرم گفت

 که اصلا انتظار این نتیجه رو از من نداشته وفکر میکرده که من جزو یکی از

نفرات برتر امتحانات باشم .چه اتفاقی افتاده ،ومن هیچ جوابی نداشتم

که به مدیر وپدرم بدم .

پدرم عصبانی بود .حق هم داشت ومن هیچ دلیل قانع کننده ای نمیتونستم

براش بیدارم که علت تجدید شدنم رو توجیح کنم ،فقط گفتم من اصلا از درس

فیزیک سر کلاس چیزی یاد نگرفتم چون بهتون قبلا گفته بودم که صدای دبیرم

رو نمی شنیدم.اما برای هندسه وبقیه نمرات هیچ چیزی نداشتم که بگم

جز شرمندگی از پدرم بعلت درس نخوندن خودم .

مهری رد شد واین از همه چیز بدتر بود.

 

تابعد

 

 

.....

برادر مهری برای رفع اشکال درسهای ریاضی میومدخونه ماوبیشتر وقتها هم

با عصبانیت میرفت چون میگفت اصلا به دروس ونکات مهمی که به ما میگه

توجه نمیکنیم.راست میگفت ، انقدر در طول روز به ما خوش میگذشت که

هردو مسئله مهم اصلی که درس خوندن وامتحانات بود را از یاد برده بودیم.

حتی به ما گفت بهتره که هر کدوم تنها درس بخونیم که ما مخالفت کردیم و

گفتم که اشتباه میکنه واگر باهم باشیم بهتر وبیشتر درس میخونیم، که

اصلا اینطور نشد.

امتحانات شروع شد .من خوشبختانه به خاطر امادگی که در طول سال تحصیلی

داشتم ودبیرستان خوب ودبیرهای بسیار عالی امتحانات رو دادم ،اما نه مثل

سالهای پیش.وقتی از حوزه امتحانات میومدم بیرون راضی نبودم.در جواب پدرم

میگفتم بد نشد چون نمی خواستم مهری از پیش من بره.

برای مهری هم اصلا امتحانات مهم نبود .بودن درکنارمن راضیش میکرد.

امتحانات به پایان رسید ومن خودم وجدانا خیلی ناراحت بودم چون اصلا

درس نخونده بودم ومیدونستم که باید نگران نتیجه امتحانات باشم .

 

تا بعد

....

سال آخر دبیرستان بودم سال 1347 شمسی وامتحانات نهائی

در پیش  برای گرفتن دیپلم ریاضی.تلفنهای فرزین ادامه داشت و

هروقت مهری پیش من بود فرزین با اوهم صحبت میکرد.دوستیمون

سه نفره شده بودومن بسیار خوشحال بودم .

قبل از امتحانات تعطیل شدیم تا وقت برای درس خوندن داشته باشیم .

مهری یک ماه اومد پیش من وبناشد دوتائی باهم درس بخونیم.

خوشبختانه حوزه امتحانی هردوی ما یک جا بودوهمین عامل باعث شد

که مهری بخواد پیش من بمونه تا هردو باهم برای امتحانات بریم.

درس خوندن من ومهری شروع شد ،ولی چه درس خوندنی! بیشتر

وقتمون را به صحبت وبگو بخند می گذروندیم .ساعت یازده شب میشد

بدون اینکه ما اصلا درسی خونده باشیم.بعد قرار میگذاشتیم مهری بیدار

بمونه ودرس بخونه ،وقتی خواست بخوابه ، منو بیدار کنه که من درس بخونم

چون من به درس خوندن صبح های زود عادت داشتم.

وقتی صبح بیدار میشدم  میدیدم ساعت از هشت صبح هم گذشته ومهری

نه تنها منو بیدار نکرده بلکه خودش هم بیدار نمونده بوده.

 

تابعد

....

بیشتر تعطیلات عیدوبا مهری گذروندم،مهری بامن خونه بابوسم هم

میومد،اکثر اوقات باهم بودیم .هر دفعه که برادر مهری

رو می دیدم از من می پرسید کی جواب بله میدی؟ ومن جوابی

نداشتم. تلفنهای فرزین تقریبا هرروز شده بود . گاهی اوقات روزی

 چند دفعه تلفن میکرد،چون مجبور بود از تلفن عمومی به من زنگ

بزنه وچنددقیقه بیشتر نمیتونستیم صحبت کنیم.من به این تلفن ها

 دیگه داشتم عادت میکردم.

تو تعطیلات عید فرزین خواست که منو ببینه.من گفتم ،دوستم همراهمه

گفت ،خوشحال میشم که با دوستت آشنا بشم.همون تریای قبلی

قرار گذاشتیم ومن بامهری رفتم .فرزین بعداز آشنائی با مهری گفت که

از دیدنش خوشحاله چون اونوبامن زیاد دیده بوده.فرزین بیشتر بامهری

صحبت میکرد ومن شنونده بودم.چون فرصت داشتیم بعد رفتیم سینما.

مهری بامن اومدخونه .قراربود شب پیش من باشه.وقتی بامهری تنها

شدم ، نظرشو درباره فرزین پرسیدم. گفت فکر نمیکنم پسر بدی باشه

ولی هنوز قضاوت دربارهاش زوده.باید با احتیاط باشی تا بشناسی،

نباید به پسرهازود اعتماد کرد .

 

تا بعد

 

 

….

وقتی رسیدم خونه، گیج ومنگ بودم ونگران .توی این یکی

دوهفته اخیر اتفاقات مهمی برام افتاده بود که این هم بهش

اضافه شد.

اولین کاری که کردم تلفن کردن به مهری بود وجریانو براش تعریف کردم.

مهری خندیدو گفت ، به به خواستگارها یکی یکی از راه میرسند.

جواب اولی رو ندادی دومی پیداش میشه.گفتم ، اذیتم نکن ، بگو چکار

کنم .گفت ، هیچی .درستو بخون دختر .جواب خوبی بهش دادی.

دفعه دیگه اگر خواست باهاش بیرون بری ، یادت باشه بدون من نه !

گفتم ، چشم .

فرزین روز بعد تلفن کردومن گفتم که فقط میتونم یک دوست براش باشم،

چون فعلا به هیچ جیز دیگه ای جز درسم فکر نمیکنم.اگر موافقی می تونیم

تماس تلفنی داشته باشیم ، در غیر این صورت ،من معذورم وبهتره

وقتشو با دختر دیگه ای بگذرونه.

فرزین قبول کرد ولی گفت هیچوقت چیزی روکه بهت گفتم تغیر نمیکنه،

صبر من زیاده باشه هرچی بگی قبوله وهر زمان که تو اجازه دادی،

من دوباره وصدباره تکرارش میکنم.

 

 

تابعد

 

.....

طبقه دوم تریا یک جای دنج نشستیم .فرزین سفارش چای وکیک داد.

من کتابهای درسیمو گذاشتم روی میز. نمیدونستم چی باید بگم چون

 اولین دفعه ای بود که تنها با پسری بیرون بودم .نگاه فرزین روی صورتم

سنگینی میکرد. دستپاچه شدم وپرسیدم  چرا من ؟

گفت ، یعنی چی.گفتم چرا منو انتخاب کردی وامروز با من اومدی،شماکه

دوست دختر زیاد دارید. من شرایط خاصی دارم ونمی تونم مثل بعضی از

دوستانتون باشم ،چون پدرم فقط با کسانی که میشناسه اجازه میده که

من معاشرت کنم،پس نمی تونم برای شما دوست دختر مناسبی باشم.

فرزین گفت ، همه چیزو درباره خودت وخانواده ات میدونم و کاملا از

موقعیت توبا خبرم.مدتیه که بدنبالت هستم ،شما نمیدونید.

پرسیدم ،خوب پس بگید چرا من؟

دوباره نگاهم کرد وگفت چون فهمیدم که دوستتون دارم .

گفتم ، برای بیان چیزی که شما میگید ، زمان زیادی لازمه وفکر کنم هنوز

خیلی زوده که دربارهاش صحبت بشه . ما فقط مدت کوتاهیه که تلفنی باهم

 صحبت میکنم واین گفته شما نابجا وغیر منطقیه بخصوص توسن هردوی ما،

خواهش میکنم دیگه تکرارش نکنید.

وموضوع صحبت رو عوض کردم.

 

تابعد

 

....

با تمام سختی این واقعیت تلخ رو پذیرفتم که کم شنوائی دیگه قسمتی

از وجودمنه وباید باهاش کناربیام وزندگیم باید ادامه داشته باشه

هرچند ناشنوای کامل بشم.

یکروز وسط هفته وقتی ساعت دو رسیدم دبیرستان ، بچه ها گفتند کلاس

 بعداز ظهر تشکیل نمیشه چون دبیرمون نمیادومدیر هم اجازه داده که برگردیم

خونه.مسیر دبیرستان تا خونه رو مجبور بودم با دوتا اتوبوس طی کنم .

سوار اتوبوس شدم ،مثل همیشه شلوغ بودوهمه فشرده کنارهم ایستاده بودیم .

راهی پیدا کردم وخودمو به عقب اتوبوس رسوندم که بتونم راحت تر بایستم.

دستمو به میله کنار پنجره گرفته بودم وبیرون رو داشتم نگاه میکردم .

شنیدم که کسی سلام کرد برگشتم دیدم فرزینه .گفتم سلام ،

اینجا چکار میکنید.خندید وگفت بدنبال شما میگردم .گفتم ،

باید الان سرکلاس باشید .گفت ، پس چرا شما نیستید.

به ایستگاه رسیدم وپیاده شدم،فرزین هم پیاده شد وکنارهم حرکت کردیم

به طرف ایستگاه اتوبوس بعدی. بین راه به من گفت ، یک وقت نیم ساعته

داری که یک چائی باهم بخوریم . من یک تریای خوب این نزدیکیها می شناسم

دیرت هم نمیشه .سرساعت میرسی خونه.

ومن قبول کردم .

 

تا بعد