....

کم شنوائی ونا شنوائی  چیزی که اصلا تصورش روهم نمیکردم ، ولی

حقیقت داشت با تمام تلخیش .چون پدرم باز نشسته نیروی هوائی بود

در اولین فرصت منو برد بیمارستان نیروی هوائی.

پزشکان متخصص بیمارستان هم پس از معاینه دقیق تر و همچنین اودیومتری

کاملتر همن گفته های دکتر قبلی رو با توضیحات بیشتر به ما گفتند.

گفتند ، اشکال در گوش میانی منه واحتیاج به پروتز برای جراحی دارند.

به پدرم قول دلدند که حتما سفارش پروتز لازم رو به خارج میدند وبعد از تهیه

پروتز منو جراحی میکنند .

نا امید از بیمارستان اومدم بیرون .پدرم به من قول دادکه حتما شنوائی

منو به من برمیگردونه وهر کاری لازم باشه برام میکنه وبه من امید میداد

ومی گفت که اصلا چیز مهمی نیست ومطمئنه که من خوب میشم.

منو تشویق میکرد که با جدیت ودقت بیشتری درسمو بخونم واصلا به این

موضوع فکر نکنم ومیگفت که من توانائیهای زیادی دارم وباید مقاوم باشم،

هنوز که ناشنوائیم زیاد مشخص نیست وزمان در اختیار منه .

ولی مگر میشد .

 

تا بعد

 

.....

برادر پزشک مهری یک متخصص گوش وحلق وبینی رو معرفی کرد .

من وپدرم ومهری رفتیم مطبش .بعداز معاینه اولیه ، منو فرستاد به

قسمت اودیومتری که با دستگاهی خاص میزان شنوائی رو مشخص

 میکردند.

بعد از ادیومتری دکتر به ما گفت که من مشکل شنوائی دارم وهرچه زمان

بگذره  ،میزان شنوائی من کمتر میشه وعجیب تر اینکه گفت ، این مورد

در ایران بسیار نادره  چون بیشتر تو نژاد اروپائی دیده میشه که معمولا

توسنین چهارده به بعد مشخص میشه ومتاسفانه کاری برای بهبود من

 نمی تونه انجام بده ، چون من باید جراحی بشم  ووسایل مورد نیاز این نوع

جراحی در ایران وجود نداره .

پدرم از دکتر خواهش کرد که برای من هر کاری که میتونه بکنه

دکتر گفت ، در ایران شاید فقط بیمارستان نیروی هوائی بتونه این جراحی

رو انجام بده ، اون هم بدلیل اینکه بخش شنوائیش بسیار مجهزه بخاطر

نیازی که برای تست شنوائی خلبانها دارند ،ممکنه وسایل مورد نیاز جراحی

 گوش منو داشته باشند.

دکتر گفت که حتما سری به این بیمارستان بزنیم شاید موفق بشیم.

چه بدبختی بزرگی در انتظار من بود .

نا شنوائی در اینده 

 

تا بعد

.....

سال تحصیلی شروع شد ، با دبیرهای بسیار معروف و درسهای زیاد

وسنگین ، چون علاوه بر دروس عادی از کتابهای اضافی هم برای آموزش

ما استفاده میشد .

من همیشه عاشق جبرومثلثات بودم واستادمون آقای آذرنوش بودند .

من تنها شاگردی بودم که سر کلاس ایشون به تنهائی توی میز اول

 کلاس می نشستم وکنارم هیچ کس نمی نشست ،

چون نمیخواستند برای حل مسائل پای تخته برن اما من همیشه داوطلب

بودم .

حالا دیگه مهری رو کمتر میدیدم فقط اخرهفته یا تو تعطیلات با هم بودیم

ولی هنوز برادرش برای رفع اشکالات درسیم کمک بسیار بزرگی بود .

وهنوز در باره سئوالش که مدام میپرسید، من جوابی نداشتم .

استاد فیزیکمون اقای بروخیم بودند. اما من نمیتونستم از تدریسشون

 استفاده کنم چون اصلا صداشونو نمی شنیدم .چند بار خواهش کردم که

 بلند تر صحبت کنند ، ولی فایده ای نداشت واین برام بسیار عذاب آور شده

بود ،چون بچه ها مشکلی نداشتند .

در نتیجه سر درس فیزیک میرفتم ته کلاس و تمرین درسهای دیگه رو انجام

میدادم.وفیزیکم محدود شد به چیزهائی که در کلاس تقویتی یاد گرفته بودم .

موضوع نشنیدن صدای دبیرمو به پدرم گفتم وگفتم فکر میکنم که من مشکل

شنوائی دارم .

پدرم گفت ، در اولین فرصت منو به یک متخصص نشون میده تا رفع نگرانی

 من بشه .

 

تا بعد

 

 

....

تماسهای تلفنی من وفرزین ادامه پیدا کرد.کم کم اطلاعات بیشتری در

باره خودش وخانواده اش بدست اوردم .برعکس من خانوادشون بزرگ بود

چهارخواهر ودوبرادر داشت با کلی عمه وعمو وخاله ودائی.

فرزین با اینکه یکسال از من بزرگتر بود ولی اون هم مثل من سال پنجم

ریاضی رو تموم کرده بود ودبیرستان آبان میرفت.

یکروز فرزین به من تلفن کرد وگفت ، توصف تهیه بلیط سینماست

واز من خواست که من هم برم .پرسیدم تنها هستی ؟

گفت نه واسم یکی از دخترهای توی کوچه رو اورد که می شناختمش

 وگفت که اون هم همراهشه واگر من هم برم خوشحال میشه .

من گفتم که متاسفانه نمیتونم بیام .پرسید مگر کار داری؟ گفتم ،

نه ولی نمیتونم بیام .

دعوتش برای رفتن به سینما برام عجیب بود چون همراه دختر دیگه ای

بود واز من هم میخواست که من هم برم !

بعد فکر کردم که ما فقط دوتا دوست ساده هستیم  نه چیزی بیشتر.

اما نمی دونم چرا عصبانی ودلتنگ شدم .

 

تا بعد

 

.....

وقتی رسیدم خونه خستگی وپادرد رو بهانه کردم ورفتم تو اطاقم .

تمام فکرووذهنمو این پیشنهاد ناگهانی مشغول کرده بود .برادر مهری

واقعا از هیچ نظر اشکالی نداشت .هم تحصیلات خوب وشغل ودرامد

عالی ،خونه ، ماشین واختلاف سنی مناسب وهم اینکه خیلی مهربون

بود،چون من رفتارشوبا مهری ومادرش شاهد بودم .در واقع نمیتونستم

ایرادی ازش بگیرم ومطمئن بودم اگر موضوع رو با پدرم مطرح میکرد ،

پدرم مخالفتی نداشت .

فقط این وسط یک مسئله وجود داشت ،اینکه من عاشقش نبودم

وتا بحال به عنوان همسر درباره اش فکر نکرده بودم .ازش خوشم میمومد

چون همیشه اوقات خوبی رو باهم گذرونده بودیم، ولی نمیدونستم که

میتونم بعنوان شوهر دوسش داشته باشم وعلاقه لازمه رو نسبت بهش

بدست بیارم ؟

 شب ارومی رو نگذروندم .

فردا که بامهری تماس گرفتم ،موضوع رو بهش گفتم .به من گفت که برادرش

با هاش صحبت کرده .نظرشو خواستم . گفت نمی تونم نظری بدم چون تو

بهترین وعزیزترین دوستم هستی  واو برادرمه .مسئله زندگی واینده هردوتاتون

مطرحه. خودت باید تصمیم بگیری بدون در نظر گرفتن من.

فقط از من خواست  تا زمانی که جواب قطعی رو به برادرش ندادم ،چیزی

در باره این خواستگاری به پدرم نگم .

ومن دیدم که حرفش کاملا منطقی ودرسته .

 

تابعد

 

 

.....

شوکه شدم .انتظار چنین درخواستی رو نداشتم . گفتم شوخی میکنید ،من

 به شما مثل برادر نگاه میکردم .

گفت نه شوخی نمیکنم بسیار هم جدیه ،از همون زمانی که شمارو دیدم

ازتون خوشم اومد وبا معاشرتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدم که

همسر دلخواهمید وخیلی دوستتون دارم .

گفتم من هنوز درسم تموم نشده ووقت ازدواجم هم نیست ،منو اذیت نکنید .

دستمو گرفت ونگهداشت وگفت  خواهش میکنم جواب رد ندید .من میدونم که

پدرتون هم مخالفتی نمی کنه ، حالا که ازدواج نمیکنیم ،شما قبول کنید من تا

 هر زمانی که بخواهید منتظر می مونم تا درستون هم تموم بشه .

میدونید که من تمام امکانات لازم خوشبخت کردن شمارو دارم،فکر میکنم

تو این مدت هم منو شناختید.

پس دلیلی برای مخالفت نباید باشه . گفتم  بله شما تمام امکانات رو دارید

قبول دارم ،ولی من هنوز به فکر ازدواج نیستم واصلا امادگی ندارم .

همون موقع مهری رسید وگفت چرا انقدر دیر کردید ،نگران شدم .

من گفتم تقصیر من بود خوردم زمین ، مهری نگاهی به برادرش کرد وبعد

دستمو گرفت ومن لنگان با اونا برگشتم .

چون کمی درد داشتم  دیگه از جام تکون نخوردم و بقیه اوقات رو کنار اونها گذروندم .

وقتی رسیدیم خونه  ،برادر مهری اهسته به من گفت  جوابی به من ندادی

من منتظرم.

 

تا بعد

 

.....

در یکجای ریباوپردرخت توباغی توجاده چالوس بساط پیک نیک رو برقرار کردیم .

هوا بسیار خوب بود .مادر مهری زحمت کشیده بود ووسائل لازم رو اورده بود .

بعد از جا بجائی وسائل وکمی استراحت ،من ومهری مشغول توپ بازی شدیم

وقتی حسابی خسته شدیم اومدیم پیش بقیه وشروع کردیم به خوردن تنقلات

وچائی وبگو بخند .هوا افتابی بود وهمه شاد بودیم .اغلب پدرم با مادر مهری

شوخی میکرد واون هم با حاضر جوابی جواب پدرم رو میداد .

بعد پدرم وبرادر مهری مشغول درست کردن کباب شدند وما دوتا هم نظاره گر و

ناخنک زن بودیم .

بعد از ناهارچند دست حکم بازی کردیم . پدرم ومادر مهری دراز کشیدند که کمی استراحت کنند .

من ومهری وبرادرش هم رفتیم که اطراف رو بگردیم .مهری جلوتر از مابود وگفت

من تند تر میرم اگه تونستید منو پیدا کنیدوشروع کرد به دویدن وما هم بدنبالش.

به منطقه پر درختی رسیدیم ومن صدای مهری رو می شنیدیم که مارو صدا میکرد ومیگفت  تنبل ها بدوید ،من خیلی جلوترم .

من شروع بدویدن کردم که ناگهان پام به سنگی گیر کرد وخوردم زمین .

برادر مهری خم شد که منو بلند کنه که ناگهان منو در آغوش گرفت .اول واکنشی

 نشان ندادم ولی دیدم که ولم نمیکنه .

گفتم خواهش میکنم الان مهری میاد ودرست نیست که شما اینجوری منو بغل کردید.

اما او گفت من به مهری گفتم ،منتظر فرصت بودم که به خودت هم بگم .

گفتم چی رو بگید .اول منو ول کنید تا بتونم حرف هاتونو بفهمم .

مرا رها کرد وگفت ، با من ازدواج میکنی؟

 

تا بعد

.....

و دوستی من با فرزین شروع شد .البته فقط با تلفن .هفته ای سه ،چهار دفعه

به من تلفن میکرد وچون خونه تلفن نداشتند از تلفن عمومی

زنگ میزد وپس از چند دقیقه صحبت مجبور به قطع تلفن میشد .

ا غلب راجع به مسائل مختلف  وفیلم وموسیقی  صحبت میکردیم .

من موضوع آشنائی خودموبا فرزین به مهری گفتم .مهری به من گفت

 خیلی باید مواظب باشی .نباید به هر کسی اعتماد کنی  ،توکه اونو خوب

 نمیشناسی .

مهری گفت بهر حال من پشتت مثل یک شیر ایستادم .به هر کسی که

 بخواد اذیتت کنه حمله میکنم.

خندیدم وگفتم مطمئنم همین طوره ولی فکر نکنم که فرزین منو اذیت کنه

هفته بعد یک تعطیلی داشتیم .مهری به من تلفن کرد وگفت برادرم با پدرت

قرار گذاشتند تعطیلی رو بریم گردش پرسیدم کجا؟

گفت  تو باغهای اطراف جاده چالوس مامانم هم غذا درست میکنه .

قرار شده شما شب بیائید پیش ما که صبح زودتر راه بیفتیم .

با خوشحالی گفتم  پس خیلی بهمون خوش میگذره . گفت اره هر وقت

 من باتو باشم اونروز بهترین روز منه .

من هم واقعا همین احساسو نسبت به اون داشتم .

 

 

تا بعد

.....

روز بعد حدود ساعت یک بعداز ظهر تلفن زنگ زد ،من خونه تنها بودم چون پدرم

معمولا ساعت چهار میومد خونه .چند سالی میشد که پدرم خودشو

باز نشسته کرده بود وتوبازار مشغول تجارت شده بود .

گوشی رو برداشتم یک خانم بود که گفت با من کار داره .تعجب کردم چون معمولا کسانی که با من کار داشتند منو می شناختند ومی دونستند کسی جز من وپدرم

جواب تلفنو نمیده .گفتم که منزل نیستند،من خواهرشون هستم ،خودتونومعرفی

کنید واگر پیغامی براش دارید بگید وقتی اومد بهش خبر میدم ..

متوجه شدم که دستشو گذاشته رو گوشی وداره با کسی صحبت میکنه ،

بعد با خنده به من گفت خودتون هستید شما که خواهر ندارید.

گفتم پس منو می شناسید .خندید وگفت نه من شمارو نمی شناسم .

من زن عموی کسی هستم که شمارو می شناسه .بهتره با خودش صحبت کنید.

وخداحافظی کرد .

کسی به من سلام کرد که صداش برام کمی آشنا بود .پرسیدم شما؟

گفت من فرزینم . با تعجب گفتم شماره منو از کجا پیدا کردید ،گفت

جوینده یابنده است

گفتم بفرمائید با من چه کار دارید .گفت  چقدر بداخلاق .

عجله دارید وقت هم ندارید بداخلاق هم که شدید ،خواستم فقط حالتونو

به پرسم وبا هم کمی صحبت کنیم مثلا همسایه هستیم .

گفتم نمیدونم درباره چی باید باشما صحبت کنم . به من گفت دوتا دوست

می تونند در باره همه چیز باهم حرف بزنند .

گفتم مگه دوستیم  گفت می تونیم باشیم  ،اگه شما موافق باشید .

 

تا بعد

 

....

تو آموزشگاه ثبت نام کردم .هفته ای سه روز بعد از ظهر ها از ساعت سه

 تاپنج برای درس هندسه رقومی وترسیمی وفیزیک میرفتم ،چون تودروس ریاضی

 زیاد مشکل نداشتم ومیتونستم از برادر مهری هم کمک بگیرم .

تعدادشاگردهای کلاس اموزشگاه بدلیل تازه باز شدن کم بود .تو کلاس تقویتی

ما چهار نفر بودیم ومن تنها دختر کلاس بودم .

یکروز بعد ازظهر دبیرمون دیرتر اومد کلاس واز ما خواست که نیم ساعت بیشتر بمونیم

تا جبران تاخیرش بشه .

بعد از کلاس من با عجله از یک کوچه فرعی که راه رو نزدیکتر میکرد با شتاب

رفتم سمت خونه.کوچه خیلی باریک بود ومن خیلی تند راه میرفتم .

یکدفعه متوجه شدم خوردم به چیزی ،سرم رو بلند کردم وبا تعجب دیدم که دوباره با فرزین برخورد کردم. انقدر شدید خوردم بهش که کتابهام که تو دستم بود ریخت رو زمین .

فرزین خم شد وکتابهامو جمع کرد وداد دستم وگفت سلام ،بازهم که عجله داری

حتما دیرت هم شده ، پس کی وقت آزاد داری ؟

گفتم سلام ،بله درسته واقعا دیرم شده و عجله هم دارم وقت ازاد هم ندارم .

منو ببخشید وبا سرعت از کنارش ردشدم ورفتم .

 

 

تا بعد

.....

امتحانات سال پنجم دبیرستان رو دادم البته با کمک برادر مهری نمره هام بدنشد

ولی واقعا درسها با مسئولیتی که در رابطه با کارهای خونه داشتم ،برای من سخت بود .

توی این مدت روابط ما با خانواده مهری خیلی زیاد شده بود ،چون اغلب مهری بیش من بود وگاهی وقتها شبهارو هم می موند.

توتعطیلات هم همگی با هم میرفتیم بیرون .سینما ، رستوران وپیک نیک .

مادر مهری با اینکه مسن بود بسیار مهربون وفعال بود وپدرم از اینکه من با خانواده خوبی رفت وامد میکردم راضی بود .خودش هم اونهارو دوست داشت ومنو تشویق

به ادامه این دوستی میکرد .زمانی که میخواستیم بریم پیک نیک ما شب رو خانه اونها میخوابیدیم .هر وقت باهم بودیم ساعات خوشی رو میگذروندیم .اغلب حکم بازی میکردیم وهمیشه برنده بازیها من ومهری بودیم ،چون یا پدرم باخت رو میداد یا برادر مهری که بیشترش شام بود یا یسنما ..

با شروع تعطیلات تابستون من از پدرم خواستم که اجازه بده برم کلاس تقویتی .

نزدیک خونه ما یک آموزشگاه باز شده بود .من میدونستم که اگر کمک نگیرم

ممکنه برای سال آخر دبیرستانم مشکل داشته باشم .یادم رفت بگم دوباره

مجبور به تغیر دبیرستان شدم. دبیرستانم سال ششم ریاضی نداشت .

برادر مهری به من گفت احتیاجی به کلاس تقویتی نداری ،من میام به

 هردوی شما درس میدم، ولی من به پدرم گفتم که درست نیست زیادمزاحم

وقت کاریش بشم وبهتره برم کلاس .پدرم قبول کرد .

 

 

تا بعد

 

 

....

سال پنجم ریاضی یکی از بهترین سالهای زندگیم بود ،چون هم با نسرین

 وخواهرش بودم وهم با مهری واز همه مهمتر بیماری بابوسمو فهمیده بودم ودیگه نگرانیم کمتر شده بود وخدارو شکر میکردم که زیاد خطرناک نیست .

همه چی خوب بود فقط نبود آقاجون منو غمگین میکرد .

یک جمعه بعد از ظهر وقتی داشتم از خونه بابوس بر میگشتم خونه

چون دیرم شده بود داشتم می دویدم،تا پیچیدم تو کوچه یکدفعه خوردم به یک نفر

سرم بلند کردم دیدم یک پسر جوان وخوش تیپه. هول شدم گفتم سلام ببخشید.

لبخندی زد وگفت من باید سلام کنم  واتفاقی نیفتاده که ببخشم ،

تازه خوشحال هم هستم که با همسایه ته کوچه اشنا شدم .اسم من فرزینه.

گفتم خوشحالم که همسایه ما شدید ، ببخشید عجله دارم دیرم شدم و

بسرعت رفتم سمت خونه .

طی هفته یکبار دیگه فرزین رو دیدم وسلام علیک کردیم .یکروز که پسش نسرین بودم

از برادرش پرسیدم تو کوچه کسی رو به اسم فرزین می شناسی ؟

گفت چطور مگه ،گفتم همین جوری چون یکبار دیدمش .گفت اره اما نه زیاد .

هفت هشت ماهه اومدن اینجا سرکوچه می شینند،چند تا هم خواهر داره

اتفاقا یکی از خواهراش میاد دبیرستان خودتون .نمی شناسیش ؟ گفتم نه

پس چرا تا حالا من ندیده بودمشون ،گفت  آخه کمتر تو محله با بچه های

کوچه می گردند .پرسیدم چکار میکنه ،درس میخونه ؟ گفت ،فکر کنم سال ششم ریاضی باشه مطمئن نیستم .

من هم دیگه چیزی نگفتم .

 

تا بعد