-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 فروردینماه سال 1385 22:13
...... برگشتم خونه .خیلی افسرده بودم ولی کاری نمیتونستم بکنم . پدرم به من امید میدادومیگفت حتما راهی برای معالجه من پیدا خواهدکرد. تماسم با فرزین ادامه داشت .روزی چند بار به من تلفن میکرد. از من میخواست که از خونه بیام بیرون ، سینما بریم یا تریا .قبول نمیکردم بیشتر وقتمو به کتاب خوندن میگذروندم .مهری رو حالا دیگه کمتر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 فروردینماه سال 1385 01:52
….. بیدار شدم .پدرم کنارم نشسته بود . دستمو بردم سمت گوشم که پدرم دستمو گرفت . گفتم گوشم پانسمان داره ، پدرم گفت نه .فکر کردم، حتما چون جراحی از داخل گوش بوده پانسمان نشدم.اما هیچ تغیری در خودم احساس نکردم جز کمی بیحال بودن .با خوشحالی از پدرم پرسیدم جراحی خوب انجام شد ، حالا کی میتونم کاملا بشنوم ، چند روز دیگه ؟...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 فروردینماه سال 1385 19:34
….. نیم ساعت بعداز رفتن خانواده ام،منو صدا کردند. رفتم تو بخش به من گفتند که ملاقاتی داری چون وقت ملاقات گذشته واصرار به دیدن شما داره ونمیتونه وارد بخش بشه اگر مایل باشم میتونم برای دیدنش برم پائین . روبدشامبر مخصوص بیمارستانو روی لباسم پوشیدم ورفتم تو حیاط بیمارستان که بسیار بزرگ وپر درخت بود که بر اثر سرما لخت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 فروردینماه سال 1385 22:18
.... من دیپلمه شده بودم وخوشحال از اینکه تونسته بودم دیپلم رشته ریاضی بگیرم .سال تحصیلی که شروع شد ،مهری دوباره ثبت نام کرد،اما اوقات فراغت من شروع شده بود .هر چند خودم خیلی دلم میخواست وارد دانشگاه بشم یا اینکه در اداره یا سازمانی کار کنم . مادرم به من پیشنهاد استخدام در اداره خودشودادکه با مخالفت شدید پدرم روبرو شدم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1385 21:04
..... تصمیم گرفتم زمانی روکه تا شروع امتحانات شهریور دارم فقط وفقط درس بخونم، تا بتونم امتحاناتم رو بدم و بتونم از این دوتا درس نمره خوبی بگیرم .یک هفته در میون میرفتم خونه بابوسم .مادرم هم از دستم عصبانی بود ،حق هم داشت .مهری رو گاهی وقتها خونه بابوس میدیدم ویا تلفنی خیلی کوتاه باهاش حرف میزدم . فرزین به من تلفن...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1385 20:17
.... نتیجه امتحانات اعلام شد.من وپدرم رفتیم دبیرستان اذر که جواب بگیریم. وقتی کارنامه رو دادند دستم شوکه شدم.نمیتونستم باور کنم ،من تجدید شده بودم از درس فیزیک وهندسه ترسیمی. بقیه نمره هام هم بالاتر از شانزده نبود چیزیکه در تمام طول دوران تحصیلم پیش نیومده بود. همین طور به کارنامه نگاه میکردم وماتم برده بود.مدیر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 فروردینماه سال 1385 23:58
..... برادر مهری برای رفع اشکال درسهای ریاضی میومدخونه ماوبیشتر وقتها هم با عصبانیت میرفت چون میگفت اصلا به دروس ونکات مهمی که به ما میگه توجه نمیکنیم.راست میگفت ، انقدر در طول روز به ما خوش میگذشت که هردو مسئله مهم اصلی که درس خوندن وامتحانات بود را از یاد برده بودیم. حتی به ما گفت بهتره که هر کدوم تنها درس بخونیم که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1384 01:09
.... سال آخر دبیرستان بودم سال 1347 شمسی وامتحانات نهائی در پیش برای گرفتن دیپلم ریاضی.تلفنهای فرزین ادامه داشت و هروقت مهری پیش من بود فرزین با اوهم صحبت میکرد.دوستیمون سه نفره شده بودومن بسیار خوشحال بودم . قبل از امتحانات تعطیل شدیم تا وقت برای درس خوندن داشته باشیم . مهری یک ماه اومد پیش من وبناشد دوتائی باهم درس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 00:03
.... بیشتر تعطیلات عیدوبا مهری گذروندم،مهری بامن خونه بابوسم هم میومد،اکثر اوقات باهم بودیم .هر دفعه که برادر مهری رو می دیدم از من می پرسید کی جواب بله میدی؟ ومن جوابی نداشتم. تلفنهای فرزین تقریبا هرروز شده بود . گاهی اوقات روزی چند دفعه تلفن میکرد،چون مجبور بود از تلفن عمومی به من زنگ بزنه وچنددقیقه بیشتر نمیتونستیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفندماه سال 1384 00:55
…. وقتی رسیدم خونه، گیج ومنگ بودم ونگران .توی این یکی دوهفته اخیر اتفاقات مهمی برام افتاده بود که این هم بهش اضافه شد. اولین کاری که کردم تلفن کردن به مهری بود وجریانو براش تعریف کردم. مهری خندیدو گفت ، به به خواستگارها یکی یکی از راه میرسند. جواب اولی رو ندادی دومی پیداش میشه.گفتم ، اذیتم نکن ، بگو چکار کنم .گفت ،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1384 21:43
..... طبقه دوم تریا یک جای دنج نشستیم .فرزین سفارش چای وکیک داد. من کتابهای درسیمو گذاشتم روی میز. نمیدونستم چی باید بگم چون اولین دفعه ای بود که تنها با پسری بیرون بودم .نگاه فرزین روی صورتم سنگینی میکرد. دستپاچه شدم وپرسیدم چرا من ؟ گفت ، یعنی چی.گفتم چرا منو انتخاب کردی وامروز با من اومدی،شماکه دوست دختر زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 22:25
.... با تمام سختی این واقعیت تلخ رو پذیرفتم که کم شنوائی دیگه قسمتی از وجودمنه وباید باهاش کناربیام وزندگیم باید ادامه داشته باشه هرچند ناشنوای کامل بشم. یکروز وسط هفته وقتی ساعت دو رسیدم دبیرستان ، بچه ها گفتند کلاس بعداز ظهر تشکیل نمیشه چون دبیرمون نمیادومدیر هم اجازه داده که برگردیم خونه.مسیر دبیرستان تا خونه رو...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 23:28
.... کم شنوائی ونا شنوائی چیزی که اصلا تصورش روهم نمیکردم ، ولی حقیقت داشت با تمام تلخیش .چون پدرم باز نشسته نیروی هوائی بود در اولین فرصت منو برد بیمارستان نیروی هوائی. پزشکان متخصص بیمارستان هم پس از معاینه دقیق تر و همچنین اودیومتری کاملتر همن گفته های دکتر قبلی رو با توضیحات بیشتر به ما گفتند. گفتند ، اشکال در گوش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 اسفندماه سال 1384 00:47
..... برادر پزشک مهری یک متخصص گوش وحلق وبینی رو معرفی کرد . من وپدرم ومهری رفتیم مطبش .بعداز معاینه اولیه ، منو فرستاد به قسمت اودیومتری که با دستگاهی خاص میزان شنوائی رو مشخص میکردند. بعد از ادیومتری دکتر به ما گفت که من مشکل شنوائی دارم وهرچه زمان بگذره ،میزان شنوائی من کمتر میشه وعجیب تر اینکه گفت ، این مورد در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 01:16
..... سال تحصیلی شروع شد ، با دبیرهای بسیار معروف و درسهای زیاد وسنگین ، چون علاوه بر دروس عادی از کتابهای اضافی هم برای آموزش ما استفاده میشد . من همیشه عاشق جبرومثلثات بودم واستادمون آقای آذرنوش بودند . من تنها شاگردی بودم که سر کلاس ایشون به تنهائی توی میز اول کلاس می نشستم وکنارم هیچ کس نمی نشست ، چون نمیخواستند...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 00:06
.... تماسهای تلفنی من وفرزین ادامه پیدا کرد.کم کم اطلاعات بیشتری در باره خودش وخانواده اش بدست اوردم .برعکس من خانوادشون بزرگ بود چهارخواهر ودوبرادر داشت با کلی عمه وعمو وخاله ودائی. فرزین با اینکه یکسال از من بزرگتر بود ولی اون هم مثل من سال پنجم ریاضی رو تموم کرده بود ودبیرستان آبان میرفت. یکروز فرزین به من تلفن کرد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 00:53
..... وقتی رسیدم خونه خستگی وپادرد رو بهانه کردم ورفتم تو اطاقم . تمام فکرووذهنمو این پیشنهاد ناگهانی مشغول کرده بود .برادر مهری واقعا از هیچ نظر اشکالی نداشت .هم تحصیلات خوب وشغل ودرامد عالی ،خونه ، ماشین واختلاف سنی مناسب وهم اینکه خیلی مهربون بود،چون من رفتارشوبا مهری ومادرش شاهد بودم .در واقع نمیتونستم ایرادی ازش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 اسفندماه سال 1384 21:10
..... شوکه شدم .انتظار چنین درخواستی رو نداشتم . گفتم شوخی میکنید ،من به شما مثل برادر نگاه میکردم . گفت نه شوخی نمیکنم بسیار هم جدیه ،از همون زمانی که شمارو دیدم ازتون خوشم اومد وبا معاشرتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدم که همسر دلخواهمید وخیلی دوستتون دارم . گفتم من هنوز درسم تموم نشده ووقت ازدواجم هم نیست ،منو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 اسفندماه سال 1384 01:07
..... در یکجای ریباوپردرخت توباغی توجاده چالوس بساط پیک نیک رو برقرار کردیم . هوا بسیار خوب بود .مادر مهری زحمت کشیده بود ووسائل لازم رو اورده بود . بعد از جا بجائی وسائل وکمی استراحت ،من ومهری مشغول توپ بازی شدیم وقتی حسابی خسته شدیم اومدیم پیش بقیه وشروع کردیم به خوردن تنقلات وچائی وبگو بخند .هوا افتابی بود وهمه شاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1384 01:25
..... و دوستی من با فرزین شروع شد .البته فقط با تلفن .هفته ای سه ،چهار دفعه به من تلفن میکرد وچون خونه تلفن نداشتند از تلفن عمومی زنگ میزد وپس از چند دقیقه صحبت مجبور به قطع تلفن میشد . ا غلب راجع به مسائل مختلف وفیلم وموسیقی صحبت میکردیم . من موضوع آشنائی خودموبا فرزین به مهری گفتم .مهری به من گفت خیلی باید مواظب...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1384 00:39
..... روز بعد حدود ساعت یک بعداز ظهر تلفن زنگ زد ،من خونه تنها بودم چون پدرم معمولا ساعت چهار میومد خونه .چند سالی میشد که پدرم خودشو باز نشسته کرده بود وتوبازار مشغول تجارت شده بود . گوشی رو برداشتم یک خانم بود که گفت با من کار داره .تعجب کردم چون معمولا کسانی که با من کار داشتند منو می شناختند ومی دونستند کسی جز من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1384 01:15
.... تو آموزشگاه ثبت نام کردم .هفته ای سه روز بعد از ظهر ها از ساعت سه تاپنج برای درس هندسه رقومی وترسیمی وفیزیک میرفتم ،چون تودروس ریاضی زیاد مشکل نداشتم ومیتونستم از برادر مهری هم کمک بگیرم . تعدادشاگردهای کلاس اموزشگاه بدلیل تازه باز شدن کم بود .تو کلاس تقویتی ما چهار نفر بودیم ومن تنها دختر کلاس بودم . یکروز بعد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 00:15
..... امتحانات سال پنجم دبیرستان رو دادم البته با کمک برادر مهری نمره هام بدنشد ولی واقعا درسها با مسئولیتی که در رابطه با کارهای خونه داشتم ،برای من سخت بود . توی این مدت روابط ما با خانواده مهری خیلی زیاد شده بود ،چون اغلب مهری بیش من بود وگاهی وقتها شبهارو هم می موند. توتعطیلات هم همگی با هم میرفتیم بیرون .سینما ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 بهمنماه سال 1384 00:53
.... سال پنجم ریاضی یکی از بهترین سالهای زندگیم بود ،چون هم با نسرین وخواهرش بودم وهم با مهری واز همه مهمتر بیماری بابوسمو فهمیده بودم ودیگه نگرانیم کمتر شده بود وخدارو شکر میکردم که زیاد خطرناک نیست . همه چی خوب بود فقط نبود آقاجون منو غمگین میکرد . یک جمعه بعد از ظهر وقتی داشتم از خونه بابوس بر میگشتم خونه چون دیرم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 بهمنماه سال 1384 00:16
..... مادرم گفت باشه بهت میگم . بابوست بیماری سختی داشته که البته خوب شده ولی بعضی وقتها دوباره میاد سراغش . وقتی که روسیه بودیم اون مبتلا شد ،حالش خیلی بد بود .دکترهای اونجا تمام سعی شونو کردند تا تونستند نجاتش بدند .اما گفتند باید حتما تغیر مکان بده چون آب وهوای شهری که ما اونجا زندگی میکردیم حالشو بدتر میکرد . برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1384 01:19
..... من طاقت نیاوردم ،بلاخره باید می فهمیدم مریضی بابوسم چیه . به پدرم چیزی نگفتم ومطابق معمول رفتم خونه بابوس . مادرم با دیدن من ناراحت شد وگقت ،مگه من نگفتم نیا اینجا بابوست مریضه.گفتم خوب اومدم که ازش مواظبت کنم تا زودتر خوب بشه ،من که دیگه بچه نیستم هفده سالمه ومیتونم پیشش بمونم وباید حتما برم تو اطاقش . مادرم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 26 بهمنماه سال 1384 01:01
.... چند هفته ای بود که وقتی میرفتم خونه بابوسم ،برادر پری رو نمیدیدم .یکروز از پری پرسیدم برادرت کجاست ؟ گفت رفته سربازی گفتم خدمت سربازی ،گفت اره نوبتش شده بود خودشو معرفی کرد الان هم شهرستان داره دوره اولیه رو میگذرونه .پرسیدم بر نمیگرده گفت معلوم نیست بعد از دوره کجا منتقل بشه . فعلا که شهرستانه . دلم گرفت نمیدونم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 بهمنماه سال 1384 01:56
.... درس های سال پنجم ریاضی سخت بود ومن خیلی سعی میکردم که بتونم از عهده شون بر بیام .توی این دبیرستان هم فقط یک کلاس ریاضی بود با هشت تا شاگرد.من با یکیشون بیشتر از بقیه دوست شدم .دختر خوب ومهربونی بود که دوسال از من بزرگتر بود چون قبلا ادبی خونده بود بعد تغیر رشته داده بود اومده بود ریاضی چون یکی از برادر هاش استاد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1384 02:11
.... چهل روز مثل برق وباد از فوت پدر بزرگم گذشت .سال تحصیلی شروع شد ومن مجبور شدم دبیرستانم رو عوض کنم .رفتم دبیرستان طبری که خیلی به خونمون دور بود ،اما خوشحال بودم چون با نسرین وخواهرش هم دبیرستان شدیم .دبیرستان طبری دبیرستان بزرگی بود وتمام رشته های تحصیلی رو داشت .هرروز من با دوستام از خونه میومدم بیرون وبااتوبوس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 بهمنماه سال 1384 23:36
.... تمام طول مراسم آقاجون برام مثل یک کابوس بود .بابوس ماما بهتش زده بود ومادرم همش گریه میکرد . پدرم کارهای لازم رو انجام داد .دستش درد نکنه منکه نمیدونستم ،ولی بعداز مراسم همه میگفتن که پدرت خیلی زحمت کشید ومراسم بدون کم وکسری وبه بهترین شکل ممکن انجام شد . چه فایده... که مراسم خوب باشه یا نباشه ، مهم اقاجونم بود...