-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 شهریورماه سال 1385 00:48
…… بعد از ظهر فرزینو دیدم . سرحال بود، مثل این که استراحت برای اونم لازم بوده. کنارم نشست ومنو در آغوش گرفت وبا مهربونی گفت ، حال زن عزیزم چطوره . من نگاش کردم، منظورمو فهمید، سرشو انداخت پائین وگفت ، صبح که تو خواب بودی من سن حقیقی و وضع تحصیلمو برای بابوس ومادرت گفتم وبهشون قول دادم که حتما در امتحانات متفرقه ماه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 شهریورماه سال 1385 00:40
........ وقتی چشم هامو باز کردم ، بابوسم کنارم بود وبا محبت نگام میکرد ، پرسیدم ، ساعت چنده بابوس ؟ گفت چهار بعداز ظهر. از جا پریدم وگفتم چرا منو بیدار نکردی . بابوس با مهربونی گفت بعد از این چند روز سخت به این خواب راحت احتیاج داشتی ، نگران نباش ، دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداره ، فرزین صبح اومده بود اینجا ، خواب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1385 00:26
....... شاید هم حق با شوهر خاله فرزین بود، تا حالا من به این قسمت مسئله فکر نکرده بودم ، به واقعیت های اجتماع واینکه من واقعا یک دختر فراری محسوب میشدم ، هرجند که کسی کاری نداشت که چه عاملی باعث بوجود اومدن این مسئله شده بود. حالا علاوه بر همه مشکلاتی که برای خودم وپدرم بوجود آورده بودم باید با این مورد هم روبرو میشدم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 شهریورماه سال 1385 00:58
...... وسط راه جائی برای استراحت توقف کردیم ، یک رستوران کوچک بود. ما پیاده شدیم .من اشتهای زیادی نداشتم ، هموز شوک اتفاقات چند روزه وخستگی ودلهره رهام نکرده بود.هرچقدر پدر فرزین وفرزین اصرار کردند بیشتر از چند لقمه نتونستم غذا بخورم . شوهر خاله فرزین از رستوران بیرون رفت وفرزینو صدا کرد، دیدم دارن باهم قدم میزنند.پدر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1385 00:50
...... خطبه عقد خونده شد. من چیزی رو بطور کامل بیاد ندارم ، فقط متوجه شدم که عاقد با صدای بلند منو صدا میکنه ومیگه عروس خانم بله رو میگی یا نه . من با عجله گفتم بله ومن همسر فرزین شدم .چیزی رو که تا چهار روز پیشنه فکر میکردم ، نه باور داشتم ونه انتظارشو به این زودیها، ولی مثل اینکه اتفاق افتاده بود ، نه مثل اینکه،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریورماه سال 1385 23:13
....... پدر فرزین به من گفت ، نگران نباش پدرت بلاخره با رضایت پذیرفت واجازه ازدواجو داد ومن هم بهش قول دادم که تو از دخترهام برام عزیزتر خواهی بود که با دیدنت فهمیدم همین طور هم میشه وتو عروس عزیز من هستی. پنجشنبه با حداقل شرایط ممکنی که اونجا وجود داشت یک سفره عقد کوچک تو خونه برادر فرزین چیده شد و صاحب خونه که پیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1385 00:50
....... برادر فرزین از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد وگفت میره که شیرینی بخره .بهمراه شیرینی دوتا حلقه هم برامون گرفته بود وگفت دلش میخواد این حلقه هارو بعنوان اولین کادو ما قبول کنیم، حلقه من انقدر بزرگ بود که از انگشتم میفتاد ، فرهاد گفت ، ببخشید اینجا یک طلا فروشی بیشتر نداره وحلقه کوچکتر هم نداشت .من خیلی ازش تشکر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 مردادماه سال 1385 01:49
....... حالا عجله داشتم که زودتر برسم خونه برادر فرزین وبه فهمم چی شده ، هرچند هنوزتمام این اتفاقات بنظرم درخواب وبی خبری می گذشت ، وواقعی بودنش برام قابل فهم نبود. رسیدیم خونه فرهاد ،فرزین گفت که مادرم وبابوسم پیش پدرم بودن که پدر فرزین به خونه ما زنگ زده وبا پدرم صحبت کرده وخواسته بوده که پدرمو ببینه . پدرم بر خلاف...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 مردادماه سال 1385 01:10
...... اول با بابوسم صحبت کردم ودر صداش خوشحالی و آ رامشو احساس کردم. به من گفت بهت گفته بودم نگران نباشی ، کارها به خواست خدا درست شده واز من خواست که گوشی رو بدم به فرزین تا با مادرم صحبت کنه . بابوسم با شناختی که از من داشت میدونست شرایطم طوری نیست که بتونم مستقیما در جریان قرار بگیرم به همین دلیل صلاح دونسته بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1385 01:33
...... دوباره گریه من شروع شد . احساس گناه بسیار شدیدی به من دست داد واز خودم خیلی بدم اومد ، از ضعفم وعدم توانائیم که چرا نتونستم با پدرم جدی صحبت بکنم ، تا این اتفاقات پیش نمیومد ، گرچه حالا دیگه بی فایده بود وانچه نمی بایست بشه شده بود وخودم مسئولش بودم .وکاری نمی تونستم بکنم جز گریه که من هم فقط اشک میریختم وفرزین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1385 01:58
...... بسیار خسته بودم ، فرزین به من گفت بهتره که بخوابم. دو سه ساعت بیشتر نتونستم بخوابم از شدت اضطراب ونگرانی از خواب پریدم وشنیدم که فرزین داره جریانو برای برادرش تعریف میکنه . برادر فرزینو قبلا یکبار دیده بودم .خیلی با محبت با من صحبت کرد وگفت که حامی ما خواهد بود. اون شبو هرجور بود به صبح رسوندم .صبح اول وقت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 مردادماه سال 1385 01:11
...... فصل دوم سال 1348 شمسی سه چهار روز بعدرو نفهمیدم که چگونه گذروندم ، در مدهوشی ، خواب وبیداری ترس واضطراب . وقتی کمی ثبات فکری بدست اوردم روز جمعه بود.گویا من در این چند روز بازیگری بودم که یا سرنوشت زمام امورم رو در دست گرفته بود ، یا اطرافیانم ومن تماشاگر بازگیری خودم بودم . بازیگری که هیچ اراده ای در تعین نقش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 تیرماه سال 1385 01:22
نمیدانم آیا دگر بار بادی خواهد وزید تا برگها را در خود شناور کند ؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 24 تیرماه سال 1385 22:01
.... .. همه نا باورانه گفتیم فرار ! وبا تعجب به وکیل نگاه کردیم .گفت ، بله فقط چاره همینه .مادرم گفت ، نه ، من دخترمو میارم خونه پیش خودمو نگهش میدارم . وکیل گفت ، نمیتونید ، هنوز هجده سالش تموم نشده ، اگر پدرش شکایت کنه از نظر قانونی براتون مشکل پیش میاد .شما که قصد جنگیدن ندارید، دخترتون حتی به پدرش نه نمیتونه بگه ....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1385 00:52
..... باتعجب پرسیدم ازدواج با فرزین؟ این که شدنی نیست ، خودتون که متوجه شدید که فرزین هیچ امکانی از نظر خانوادگی ونه شخصابراش وجود نداره که بتونه ازدواج کنه . در ضمن پدرم به هیچ وجه راضی به این کار نمیشه . چون فرزین هیچ چیز برتری نسبت به مسعود نداره ، چه جوری فکر کردید با ازدواج من وفرزین موافقت میکنه .غیر ممکنه .اصلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیرماه سال 1385 00:35
..... از این که وکیل همراه مادرم بود هم تعجب کردم وهم خوشحال شدم . مادرم گفت که چون خودش اصلا نتونسته بوده راه حلی پیدا کنه ودرضمن هم موفق به راضی کردن پدرم برای حل این جریان نبوده ، با معرفی یکی از همکارهاش با این وکیل صحبت کرده وخواسته تا کمکمون کنه . چند ساعتی همه با وکیل صحبت کردیم واطلاعاتی رو که ازمون میخواست در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 تیرماه سال 1385 00:04
...... صبح بعداز رفتن پدرم فورا به محل کار مادرم تلفن کردم وبا گریه جریانو گفتم . مادرم خیلی ناراحت شد وگفت که الان براش امکان صحبت با من وجود نداره خودش به من تلفن میکنه . ظهر به من تلفن کرد وگفت که با پدرت صحبت کردم وخواستم ازش که تو امروز بیای پیش ما ، فورا لباس بپوش و برو خونه پیش بابوست ، منم سعی میکنم زود بیام ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 00:37
...... بقیه حرفهاشونو نفهمیدم ، یعنی اصلا متوجه نشدم که کی گوشی تلفنو گذاشتم .فکر کنم خیلی زود بعد از فهمیدن صحبت های اولیه اونها که تاریخ عقدو معین کردند ، گوشی رو گذاشته بودم . روی تختم نشسته بودم وبه هیچ چیز ی نمیتونستم فکر کنم ، فقط میدونستم تموم شد.حداقل اضطراب ونگرانی من به اخر رسیده بود .وضع من مشخص شده بود...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1385 01:03
..... پدرم درو باز کرد ومن اومدم تو ، وقتی نگاهم به صورتش افتاد تمام قدرت وتوانم رو از دست دادم. قدرت وتوانی رو که دوروز در خودم ذخیره کرده بودم که فقط یک کلمه بگم ، بگم نه پدر. اما نمیدونم چرا نتونستم این نه بظاهر کوچک وساده رو به زبون بیارم وبه پدرم بگم .پدرمو بغل کردم وگفتم که خسته هستم ورفتم تو اطاقم .تنها کاری که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیرماه سال 1385 00:45
...... پنجشنبه که رفته بودم خونه بابوسم ، دیدم هردو نگرانند، علتشو پرسیدم مادرم گفت ، طبق برنامه ای که پدرت گفته بود ، هفته اینده سربازی مسعود تموم میشه وفکر کنم که خیلی زود سر سفره عقد میشینی. صحبتهای دیروز من با پدرت باز هم بی نتیجه بود وپدرت به من گفت که اگر ما دست از مخالفت بر نداریم ، دیگه اجازه نمیده تو اینجا...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 تیرماه سال 1385 01:14
...... هر روز نا امید تر وناتوان تر میشدم وبرعکس در چشم های پدرم شادی وامیدو میدیدم .گاهی وقتها به خودم میگفتم ، پدرم حق داره خوشحال باشه ، چون این ازدواجو برای من مناسب تشخیص داده ومن نباید این شادی رو از اون بگیرم .پدرم شادی وراحتی دوران جوانیشو بخاطر من از دست داده بود وتنها زندگی کردن رو انتخاب کرده بود که من مشکل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1385 00:41
..... یک ماه از صحبت من با مادرم گذشته بود.در این یکماهه چند بارپدرمسعود از مشهد به خونه ما تلفن کرد وبا پدرم صحبت کرد .من نفهمیدم چه صحبت هائی کردند ، فقط میتونستم فکر کنم که حتما درباره من ومسعود وقول وقرار های خودشون بوده . مسعود هم مطابق معمول هر هفته میومد ، اما با صورتی خوشحال وخندان در عوض من عصبی وتند خو بودم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خردادماه سال 1385 01:55
..... روزها برای من هر روز سخت تر از روز پیش میگذشت.صحبتهای مادر وبابوسم با پدرم بی نتیجه بود.پدرم اصلا بروی خودش نمی اورد ومن هم مجبور بودم سکوت کنم .به مادرم گفته بود ، مسئله از نظر اون تمومه ونا شنوائی منو هم به دلایل قبلیش اضافه کرده بود وگفته بود که مسعود وخانواده اش قول دادن و سعی میکنند برای معالجه منو به خارج...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 خردادماه سال 1385 23:30
...... فرزین از حرف من ناراحت شد .من اینو توصورتش دیدم ، ولی خودش خوب میدونست که من درست میگم .فرزین چی میتونست به پدرم بگه . فقط میتونست بگه که منو دوست داره، حرف دیگه ای برای گفتن نداشت ، چون امکاناتش اجازه صحبت به اونو نمیداد. هنوز سربازی نرفته بود .کار ثابتی نداشت با خانواده پر جمعیتی که داشت امکان کمک گرفتن از...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خردادماه سال 1385 00:33
...... چند ساعت بعد فرزین تلفن کرد . میخواستم گوشی رو بذارم که گفت ، قطع نکن ، با مادرت صحبت کردم وتمام ماجرا رو میدونم .چرا به من حقیقتو نگفتی واز من خواست که حتما همدیگرو ببینیم .برای فردا قرار گذاشتم . تو همون تریای همیشگی فرزینو منتظر دیدم .نگرانی از تمام وجودش میباریدوخستگی وغم هم تمام وجود منو پر کرده بود....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 خردادماه سال 1385 01:01
..... روز بعد فرزین تلفن کرد .با بیحوصلگی جوابشو دادم .تعجب کرد وپرسید چی شده؟ گفتم حالم خوب نیست ، بعد زدم زیر گریه .خیلی ترسید . گفت،به پدرت گفتی ، دکتر رفتی ، بیماریت چیه ؟ اگر دکتر نرفتی ، بیا بیرون تا باهم بریم دکتر . گفتم من نیازی به پزشک ندارم ، درد منو هیچ پزشکی نمیتونه درمان کنه .گفت مسئله نا شنوائیته، گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 خردادماه سال 1385 01:01
..... با غمی به سنگینی یک کوه برگشتم خونه .تمام طول زندگیم بخاطر نداشتم که چنین غمی رو ازخونه بابوسم باخودم بهمراه اورده باشم، حتی زمانیکه مادرم درخواست برگشت پدرم به خونه رو رد کرده بود ، انقدراحساس غم وبدبختی نمیکردم . پدرم با مهربانی منو بغل کرد ومن خیلی سریع ازش جدا شدم وگفتم که سردرد دارم ورفتم تو اطاقم .نمی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 19 خردادماه سال 1385 00:30
...... مستاصل شده بودم ، فقط به بابوس ومادرم نگاه میکردم . نه میتونستم حرفی بزنم ونه میدونستم چکار باید بکنم . بابوسم بغلم کرد ومادرم هم کنارم نشست وبه من گفت نگران نباش ، من و بابوست تمام تلاشمونو میکنیم شاید بتونیم پدرتو منصرف کنیم ، توهم باید به ما کمک کنی. گفتم : من نمیتونم ، وقتی پدرم خودش با من صحبت نکرده یعنی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خردادماه سال 1385 22:06
..... جمعه صبح از مادرم خواستم توضیح بیشتری در باره صحبت پدرم وخودشو به من بده وعلت تصمیم پدرمو اگه میدونه بگه.مادرم گفت ، وقتی که خیلی کوچک بودی ، قبل از یکسالگیت ما رفتیم مشهد منزل خانواده مسعود. پدرت با پدرش از اون زمان دوست بودن، اونجا بصورت شوخی پدر مسعود گفت که چقدر خوبه وقتی که تو بزرگ شدی همسر مسعود بشی واین...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 15 خردادماه سال 1385 00:24
...... بابوسم به مادرم گفت ، بهتره راحتش بذاریم تا کمی گریه کنه ، شاید اروم بشه ، بعدا دوباره صحبت می کنیم واز اطاق اومدن بیرون. با بیرون رفتنشو کم کم باور کردم که حرفهائی رو که شنیده بودم ، گویا واقعیت داره وگریه ام شدید تر شد .نمیدونم چه مدت گریه ام طول کشید، فقط متوجه شدم دیگه صورتم خیس نیست . اشکی برام نموده بود...