-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 دیماه سال 1384 02:09
...... با شروع سال تحصیلی خوشحالی من چند برابرشد چون دوباره امکان دیدن عزیزانم رو پیدا می کردم .هرچند بزرگتر شده بودم وتوضیح دنبال من اومدن های روز های پنجشنبه برام سخت تر شده بود ، اما دیدن بابوسم برام یک دنیا می ارزید. من سعی می کردم مثل همیشه خوب درس بخونم وشاگرد زرنگی باشم .چندتا دوست خیلی خوب جدید هم پیدا کردم که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 دیماه سال 1384 02:52
......تعطیلات تابستان شروع شد.اما این تابستون برای من باسالهای قبل خیلی فرق داشت .من مجبور بودم تموم تابستون رو بدون دیدن نزدیکترین کسانم بگذرونم .پدرم تو تابستون اجازه دیدن بابوس واقاجون ومادرم را به من نداد. بیشتر وقتم رو با کتاب خوندن پر می کردم .همه جا کتاب دستم بود ، حتی موقع آشپزی .دیگه خانومه خونه شده بودم وهمه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 01:45
...... ظهر که پدرم اومد خونه ، نتونستم طاقت بیارم .با ترس ولرز گفتم که بابوس ومادرم اومده بودن مدرسه دیدنم ، برام کتاب وخوردنی هم اوردن .سرم رو انداخته بودم پائین وجرات نگاه کردن به پدرم رونداشتم . اشکام خود به خود می اومد .پدرم هیچی نگفت .بیشتر ترسیدم .نه اون چیزی گفت ونه من دیگه جرات حرف زدن داشتم ،تا بعداز ناهار....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 دیماه سال 1384 22:15
........ یک ماه گذشت. بی خبری از بابوسم دیونه ام کرده بود .یکی دودفعه به پدرم گفتم ،اجازه بده برم اون هارو ببینم .بغلم کرد وگفت هر کاری به خواهی انجام می دم غیر از این کار ،مادرت باید بفهمه که نگهداری از بچه ورسیدن به زندگی ازسرکار رفتن مهم تره. من نمی تونستم به پدرم بفهمونم که بابوس مادرمه ،هیچکس نمی تونست اینو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 دیماه سال 1384 15:47
...... روزهای خیلی بدی رو می گذروندم .از بابوسم وآقاجون ومادرم خبر نداشتم ،اما می دیدم که پدرم هم ناراحته وغصه می خوره چون می دونستم ته دلش خیلی مادرم رو دوست داره .دیگه مدرسه رفتن رو هم دوست نداشتم چون نمی تونستم چیزی به هم کلاسی هام بگم ، آخه چی می تونستم بگم ، بگم مادرم قهر کرده رفته ، خجالت می کشیدم من شاگرد اول...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 1 دیماه سال 1384 18:47
...... رفتم کلاس چهارم .معلم جدید وچند تا دوست جدید دیگه. دعواهای پدر ومادرم بیشتر وبیشتر شده بود .سر هر چیز بیخودی با هم دعوا میکردن ،بعد قهر وحرف نزدن شروع میشد .دیگه من هم فهمیده بودم چرا دعوا می کنن.پدرم به مادرم می گفت نباید بری اداره ،من دوست ندارم کار کنی .به پولش احتیاجی نداریم . مادرم هم قبول نمی کرد ومی گفت...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آذرماه سال 1384 01:43
....... تابستون با تمام خوشی هاش تموم شد .من هم بر گشتم خونه ، اما انگار خونه فرق کرده بود .پدرم بیشتر اخم کرده بود ونمی خندید ،با مادرم هم زیاد حرف نمیزد .نمیدونم توی این چند ماهه چه خبر شده بود قبلا خیلی هم دیگرو دوست داشتن ،حرف می زدند می خندیدند ، مهمونی می دادیم ، مهمونی میرفتیم ،اما دیگه از این چیز های خوب خبری...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 19:44
...... کلاس سوم دبستانو با معدل بیست قبول شدم ،شاگرد اول هم شدم .پدر ومادرم برام چندتا کتاب جایزه خریدن.تابستون هم از راه رسیده بودومن خوشحال ،چون حالا دیگه می تونستم بیشتر پیش بابوس وآقاجونم بمونم . باید بگم بیشتر تابستونو پیش اونا موندم .مادرم پنجشنبه ها می اومد اون جا .ومثل همیشه خیلی به من خوش می گذشت .هرهفته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آذرماه سال 1384 17:22
..... یک پنجشنبه که با مادرم رفته بودیم خونه مادر بزرگم ،مادرم گفت امشب همگی می ریم سینما .خیلی خوشحال شدم ،چون دوست داشتم برم سینما .اون شب رفتیم سینما تو میدون 24 اسفند.دم سینما یکی از همکارهای مامانم رو با شوهر وبچه هاش دیدیم .بعد همگی با هم رفتیم سینما .به من خیلی خوش گذشت .بعد از تموم شدن فیلم برای ما بچه ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 آذرماه سال 1384 20:05
...... با بازشدن مدرسه ها من رفتم کلاس سوم .اما این مدرسه با مدرسه قبلی من خیلی فرق داشت .توی کلاس از صندلی های رنگی خبری نبود .یک عالمه صندلی به هم چسپیده پست سرهم گذاشته بودن که بهش نیمکت می گفتن وباید چهارتا شاگرد روی اون یک ذره جا می نشستن ووسایل شونو زیر میز نیمکت می گذاشتن .تازه پسرها هم توی کلاس ما نبودن .تعداد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 آذرماه سال 1384 19:56
….. توی این خونه جدید ،دیگه مهمونی زیاد داشتیم که بهش دوره می گفتن.هفته ای یکبار دوستای پدرم که بیشترشون سرهنگ بودن دورهم جمع می شدن .البته بیشتر مهمونی ها برای شام بود .هفته ای یک بار تو خونه ی هر کسی که نوبتش می شد .اما باز مقررات سابق برای من بود ، یعنی تا وقتی که صدام نمی کردن اجازه نداشتم برم تو . توی طبقه دوم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1384 21:15
....... مثل این که خرید خونه درست بود،چون بعد از اون شب همه دست به کار کمک به پدر ومادرم شدن ،تا جمع وجور کنند.ومن هم هی غصه می خوردم وکاری از دستم بر نمی اومد. بابوسم می گفت، من که پیشت هستم .هیچ وقت ازت جدا نمی شم،عوضش میری یک جای بهتر، یک مدرسه دیگه، یک عالمه دوست جدید،تودیگه بزرگ شدی میری کلاس سوم خوب نیست که گریه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1384 17:43
......... کلاس دوم دبستانم را هم با نمره عالی تموم کردم .تعطیلات تابستون بود وبه من خیلی خوش می گذشت .چون با بچه های خونه بازی می کردم وحالا علاوه بر کیهان بچه ها ، مامانم برام کتاب داستان هم می خرید .من با اشتیاق سعی میکردم یکروزه بخونم وکتابو تموم کنم .تازه جدولهای روزنامه های بزرگترهارو هم حل می کردم وهرچی رو نمی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 آذرماه سال 1384 15:42
…… یک روز پدرم مهمون داشت .چندتا از دوستاش که همکارش هم بودن اومدند خونه مون .وقی (پاپا) من پدرم را پاپا صدا میکردم ،مهمون داشت معمولا من اجازه نداشتم برم تو ،تا وقتی که اجازه بدن . پدرم منو صداکرد .منم با لباس قشنگی که مادر بزرگم برام دوخته بود با موهای بور بلند رفتم تو .دوستای پدرم منو بغل کردند وبوسیدند . من هم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 19:12
……… پدرم توی نیروی هوائی کار میکنه، ومادرم که به خوشگلی ستاره های سینماست کارمند یک اداره دولتیه .یادم نره بگم که مادرم توی یک شهر نزدیک مسکو بدنیا اومده .شش هفت ساله بوده که بامادر بزرگم که مال همون شهربوده وپدر بزرگم که ایرونی بوده وبرای کار وتجارت رفته بوده روسیه مجبور به ترک اونجا شدند وآمدن ایران. نمیدونم چرا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 آذرماه سال 1384 18:34
........ فاصله ی خونه تا مدرسه زیاده وهر روز یکی از همون خاله ها منو می بره مدرسه . ظهر ها هم مادر بزرگ مهربونم که مثل فرشته هاست ، میاد دنبالم .مدرسه هم مثل خونه خیلی بزرگه ،یک دبیرستان هم بهش چسپیده . تو کلاس اول ما دوازده تا شاگردیم .هر کدوم از ما یک صندلی دسته دار داریم که یک میز کوچولو بهش چسپیده .اول سال رنگشو...
-
سرآغاز
جمعه 18 آذرماه سال 1384 19:57
سر آغاز با صدای رادیوی بزرگ برقی باطری خونه وشروع برنامه کودک بیدار میشم ،وبا بیاد آوردن این که امروز سه شنبه ست ،از جا می پرم.سه شنبه ها رو خیلی دوست دارم چون روز چاپ کیهان بچه هاست با عجله حاضر می شم ولقمه های خوشمزه ی مادر بزرگم رو تند تند قورت میدم ،تازودتر بتونم برم مدرسه.خاله مثل هر روز اومده که منو ببره مدرسه...