-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 خردادماه سال 1385 00:13
....... هردو سکوت کردند.پرسیدم پدرم به شما نگفت که شوهر من کیه؟ مادرم گفت چرا ، دخترم گفته .گفتم ، خوب بگید من هم بدونم که زن چه کسی باید بشم .بعد بشوخی گفتم نکنه فرزینه ، اگه اونه من که حرفی ندارم .خوشحال هم میشم ،هرچند میدونم فرزین اصلا امادگی ازدواج رو نداره ولی ایرادی نداره من موافقم .درونم پر از غوغا بود ولی سعی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1385 01:50
..... ایندفعه کاملا صداشو شنیدم ، وفهمیدم که مادرم چی داره میگه . دستمو به صندلی که کنارم بود گرفتم که زمین نخورم .احساس سرمای خیلی شدیدکردم ، داشتم یخ میزدم . بابوسم اومد کنارم ومنو روی صندلی نشوند.من مات وحیرون به هردوتاشون نگاه میکردم .اما چیزی رو نمیدیدم جز چشمهای غمگین اونا. بابوسم برام یک لیوان اب اورد.گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 خردادماه سال 1385 00:58
..... حدودا یکماه گذشت ، بدون اتفاق خاصی فقط اینکه بنا به توصیه بابوسم سعی میکردم کمتر با مسعود روبرو بشم .پنجشنبه که رفتم خونه بابوسم متوجه شدم که حال بابوسم خوب نیست ومادرم هم مثل اینکه گریه کرده ، نگران شدم .ترسیدم دوباره بیماری بابوسم اومده باشه سراغش ومجبور به استراحت تو اطاقشه باشه .از مادرم جریانو پرسیدم گفت ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 خردادماه سال 1385 00:40
..... حتما اتفاقی افتاده بود چون بعداز سینما تقریبا یکهفته درمیون وبعد هم هر هفته مسعود پنجشنبه ها میومد خونه ما، ومن هم ناگزیر بودم بنا به خواست پدرم محترمانه ودوستانه باهاش برخوردکنم.هرچند همیشه به بهانه رفتن خونه بابوس از دستش فرار میکردم وجوری برنامه ریزی میکردم که روزهای جمعه قراری برای سینما یا بیرون رفتن با...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1385 00:50
......رسیدیم خونه بدون اینکه یک کلمه با مسعود صحبتی بکنم .اصلانمیدونستم درباره چی باید باهاش حرف بزنم .پدرم پرسید ، فیلمش خوب بود ؟ من گفتم بد نبود.گفت چرا زود برگشتید ، گفتم ، کار داشتم با بچه ها نرفتم تریا. وبه بهانه عوض کردن لباس رفتم تو اطاقم . یکساعتی خودمو سرگرم کردم وپائین نیومدم . پدرم منو صدا کرد .رفتم طبقه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 خردادماه سال 1385 01:39
..... دوهفته بعد پنجشنبه مسعود اومد خونه ما .من میخواستم برم خونه بابوسم وروز جمعه صبح هم قراربود با دوستام برم سینما.پدرم پرسید با کی میخوای بری سینما؟ گفتم : با نسرین ونسترن وپسرعموهاش. پدرم گفت، خوب پس یک بلیط اضافه هم بگیر یدچون مسعود هم باشما میاد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت : چه اشکالی داره اونم جونه می تونه همراه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 اردیبهشتماه سال 1385 00:52
...... مسافر ت پدرم دوسه روز طولانی تر شد، اما من نگران نبودم، چون به من گفته بود که دقیقا معلوم نیست چند روز بمونه ووقتی که برگرده فورا به من تلفن میکنه. با تلفن پدرم برگشتم خونه .بغلش کردم وگفتم که دلم براش خیلی تنگ شده بود واز مسافرتش پرسیدم .گفت ، خیلی خوب بود، جای بسیار قشنگ وهوای خیلی خوبی داشت وتو خونه مسعود هم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 00:51
..... روزها به دنبال هم میومدندوزندگی من جریان داشت .یکروز پدرم به من گفت که اخر هفته دوسه روزی میخواد بره مسافرت.پرسیدم کجا؟ گفت الموت.تعجب کردم ، پرسیدم چرا الموت ،گفت ، الموتو تا حالا ندیدم ، شنیدم جاهای تاریخی ودیدنی زیاد داره آب وهواش هم خوبه .گفتم منم با شما میتونم بیام ؟ گفت نه ، چون میخوام یک سری به مسعود بزنم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1385 00:26
...... رسیدیم خونه ، پدرم از شدت شادی سر پا بند نبود .مدام منو می بوسیدومی گفت خدا منو خیلی دوست داره که تو نرفتی چون من تحمل یکروز دوریتو نداشتم . ومن تازه متوجه عمق علاقه ومحبت پدرم به خودم شدم ، هرچند میدونستم که من براش عزیزم انقدرکه از زندگی طبیعی خودش به خاطر من گذشته بودوتنها زندگی کردنو انتخاب کرده بود. بعد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 00:17
.. ... دیگه نمی تونستم بدون تصمیم گیری بمونم ، چون همه رفته بودند. نمیدونم چه اتفاقی افتاد ، فقط متوجه شدم که من دومم یعنی من پدرم برنده شد. نفهمیدم که چرا وبه چه دلیل ، عشق فرزندی ، احترام ، حق شناسی نمیدونم چی شد، بدون اراده وگیج ومنگ در قسمت یالای فرم کد مخصوص استفاده از امتیازو نوشتم وکپی های لازمو به همراه فرم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشتماه سال 1385 00:33
موقع گرفتن فرم اعلام کردندکه هر کسی بدلیل تک فرزند بودن مایل به استفاده از اونه وتصمیم به انصراف از خدمت داره ، کافیه کپی شناسنامه پدر وخودشو که میدونستیم باید همراه داشته باشیم با فرم داده شده وکد مخصوص انصراف که باید در قسمت بالای فرم نوشته بشه رو تحویل بده ونیازی به پر کردن فرم نیست. من هنوز مردد ایستاده بودم، چون...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1385 01:44
...... در مقابل این شادی بزرگ ، احساس تردید شدید هم به من دست داد. چون میدونستم که این تنها شانس من برای فعال بودن در خارج از خونه واجتماعه که اگه از دستش بدم ، دیگه هرگز چنین فرصتی برای من بوجود نمیاد.کاملا میدونستم که به هیچ وجه نمی تونم پدرمو قانع کنم که اجازه تحصیل وبعد فعالیت دیگه ای رو به من بده . برای اولین بار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1385 00:53
..... د ر ادامه سرهنگ مسئول ما گفت که فرمهائی در اختیارتون قرار میدیم که باید پر کنید .چون دختر هستید این اجازه واختیاز رو دارید که محل خدمت خودتون را شخصا انتخاب کنید ،در غیر اینصورت انتخاب از طرف ما خواهد بود. که محل خدمت وکارتونو مشخص میکنیم بسته به نیاز منطقه. سعی میکردم تمام صحبتهاشو با دقت گوش کنم هرچند که خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1385 01:15
...... صبح زود با پدرم به محلی که باید دیپلمه های دختر خودشونو معرفی میکردند رفتم . با پدرم خداحافظی کردم ورفتم داخل ساختمان که به گفته پدرم پادگان بود.تعداد دختر ها ئی که اومده بودند زیاد بود . من چند نفرشونو می شناختم رفتم کنارشون ایستادم ، ازشون سئوال کردم که اگر اطلاعاتی دارند به من هم بگن. گفتن ما هم اطلاع نداریم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1385 00:45
..... موضوع رفتنم به سپاه دانشو به فرزین گفتم .احساس کردم که ناراحت شد. وقتی علتشو پرسیدم گفت ، دیگه نمیتونم برای مدتی ببینمت واین موضوع خیلی منو ناراحت میکنه ، ولی مثل اینکه چاره ای نیست .همون طور که پدرت مجبور شد قبول کنه ، هرچند واقعا برام سخته وغیر قابل تحمل، ولی راهی جز پذیرش وجود نداره . من اصلا به این موضوع فکر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1385 01:03
..... زمان می گذشت اما برای من فرق زیادی نمیکردکه چگونه می گذره چون اتفاق خاصی برام پیش نیومد. مهری رو میدیدم ، اونم بلاخره دیپلم شو گرفت وبدنبال پیداکردن کار بود.نسرین ونسترن هم مثل من بعد از دیپلم تو خونه بودند وکارخاصی انجام نمیدادند. نسترن خیال داشت کنکور بده . فرزین هم که روز به روز به من نزدیکتر میشد وبا اطلاع...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اردیبهشتماه سال 1385 00:23
..... دیگه چیزی برام مهم نبود .تصمیم گرفتم اصلا با خواسته پدرم مخالفتی نداشته باشم وبه خودم هیچ امیدی در باره درس خوندن وکار کردن ندم ، تا هم خودم اذیت نشم وهم پدرم رو ناراحت نکنم . حدودا یکسالی میشد که پسر یکی از اقوام مادرم که ساکن مشهد بودند ماهی یکبار میومد خونه ما .دوران سربازیشو تو الموت میگذروند وبرای مرخصی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 22:11
..... شنبه که فرزین تلفن کرد ، با خوشحالی بهش گفتم که از امتحانی که دادم خیلی راضی هستم .اون هم گفت که خوشحاله وارزو میکنه که حتما قبول بشم چون این خواسته منه ومیخواد که من به تمام خواسته هام برسم. دوهفته خیلی سریع گذشت وروز اعلام نتیجه امتحان رسید .من به پدرم گفتم که بریم دانشگاه واز نتیجه با خبر بشیم . پدرم گفت من...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1385 00:25
..... ساعت هفت صبح تو دانشگاه تهران بودم .محل امتحان دانشکده ادبیات بود. این اولین باری بود که امتحانی بصورت کنکور میدادم .کمی دلشوره داشتم . تعدادکسانی که برای امتحان اومده بودند، زیاد نبودند .حدودا سی نفر می شدیم .بین این تعداد دختر من فقط دونفرشونو شناختم که با یکیشون دوران دبستان هم مدرسه بودم ودومی رو تودوران...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1385 01:34
..... برعکس من پدرم از رسیدن نامه بسیار عصبانی وناراحت شدوبه من گفت که لزومی نداره در امتحان شرکت کنی. من اجازه نمیدم . گفتم ، چرا پدر ؟این شانس بزرگی برای منه ، خواهش میکنم اونو از من نگیر. پدرم گفت ، چند بار باید بگم ، دوست ندارم کارکنی ! گفتم ، کارکردن در این دفتر برای هرکسی امکان پذیر نیست واگر قبول بشم بزرگترین...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 فروردینماه سال 1385 00:20
..... یک روز صبح پستچی یک نامه سفارشی اورد که به اسم من بود، واز من خواست که دفتر رسیدو امضاء کنم .از دیدن نامه کلی بهت زده شدم چون نامه لاک ومهر شده بود واز طرف دفتر مخصوص شهبانو بود. نامه رو گرفتم و نگران منتظر اومدن پدرم شدم . به اداره مادرم تلفن کردم وبهش اطلاع دادم. گفت نامه رو باز نکن تا پدرت بیاد. پدرم که اومد...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 00:21
..... فرزین یک هفته بعد رفت اداره به دیدن مادرم ک مادرم اونو ببینه و بشناسه .من بسیار نگران بودم ودلشوره داشتم .نمیدونستم نتیجه این دیدار چی میشه ، ولی خوشحال بودم که بابوس ومادرم موضوع رو فهمیده بودن وخیال من کمی راحت شده بود. فرزین ساعت سه بعداز ظهر به من تلفن کرد وگفت تازه از پیش مادرم اومده وخیلی خوشحاله از اینکه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1385 01:04
..... تا زمان خوب شدن فرزین دیگه ندیدمش.خواهرش دوباره اومد پیش من وخواست که برم فرزینو ببینم ولی من بهانه اوردم ومعذرت خواهی کردم. پنجشنبه که رفتم خونه بابوسم ، بعداز ظهر مطابق معمول رفتیم خرید. توی راه من ماجرای اشنائی خودم با فرزین رو برای بابوس ومادرم تعریف کردم وگفتم ، چون فکر میکردم جریان جدی ومهم نیست تا حالا به...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1385 00:36
..... وقتی رسیدم خونه هنوز پریشون بودم.این اولین برخورد احساسی نزدیک من با جنس مخالف خودم بود.در عین حال که خیلی احساس گناه میکردم ولی دوباره همون حالت گنگ محسور کننده تمام وجودم رو فرا گرفته بود .با این تفاوت که من حالا بزرگ تر شده بودم ومیدونستم که داره چه اتفاقی برام میفته، ولی نمیدونستم باید جلو شو بگیرم یا اجازه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1385 22:11
...... فرزین از بیمارستان مرخص شد.صبح بعداز اومدنش خواهرش اومد پیش من وگفت که فرزین خواهش کرده که اگر برام امکان داره برم بدیدنش ، چون نمیتونه تلفنی با من تماس داشته باشه .مردد بودم . خواهرش گفت اشکالی پیش نمیاد ، ما همه خونه هستیم ، مادرم هم هست .اگر میتونید همراه من بیائید. قبول کردم وبا خواهر فرزین رفتم خونه شون که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 فروردینماه سال 1385 00:09
.... در اولین فرصت به مهری تلفن کردم وجریان بستری شدن فرزین رو گفتم .مهری گفت ، نگران نباش فردا که جمعه ست من از صبح میام پیشت وبعدازظهر با هم میریم بیمارستان دیدنش.پرسیدم چه جوری ؟گفت با تاکسی .گفتم، اذیت نکن. گفت ادرس بیمارستانو داری که، اول میریم سینما بعد از ظهر حدود ساعت سه ونیم میرم عیادتش. گفتم ، خوشحالم کردی....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 فروردینماه سال 1385 00:34
.... رابطه من وفرزین بیشترشد.من دیگه عادت کرده بودم که روزی چندبار صداشو بشنوم.گاهی وقتها بیرون برای چند دقیقه میدیدمش .هفته ای یکی دوبار که برای خرید میرفتم، فرزینو میدیدم .توشرکت یکی از دوستای پدرش کار حسابداری میکرد. پنجشنبه صبح زنگ خونه زده شد.در رو بازکردم .دختر جوانی رو پشت در دیدم که به نظرم آشنا اومد.سلام کردم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 22:14
..... به پدرم گفتم میخوام امسال کنکوربدم وبرم دانشگاه .پدرم پرسید چرا؟ گفتم ، میخوام ادامه تحصیل بدم ومدرک لیسانس بگیرم .پدرم گفت ، فرض کن لیسانس گرفتی میخواهی چه بکنی .گفتم کار میکنم دوست دارم معلم بشم .پدرم نگاهم کرد وگفت ، تحصیلات خیلی خوبه ،اما نه بخاطر کارکردن.من چون با کارکردن تو مخالفم در نتیجه با تحصیلی که به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 00:31
..... تا بحال به این موضوع اینطوری فکر نکرده بودم.به مهری گفتم ، فکر نکنم عاشق فرزین باشم ، ولی ازش خوشم میاد ، وقتی که باهاش صحبت میکنم یا می بینمش خوشحال میشم .وقتی هم که ازش بی خبرم دلتنگم ،ولی فکر کنم هنوز تا عاشق شدن مدتی وقت لازم دارم.چون نمیدونم عاشق بودن چه حسی روبه من میده،فکر کنم باید یک احساس خاص باشه. مهری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 21:35
.... تعطیلات عید دوباره رسید، ولی برای من دیگه تعطیل بودن یا نبودن تفاوت چندانی نداشت .مهم رسیدن بهار ومراسم تحویل سال ودیدوبازدید عید بود که همیشه دوست داشتم .موقع تحویل سال همیشه پیش پدرم بودم روز اول عید میرفتم خونه بابوسم .همیشه روز دوم عید میرفتیم خونه سرهنگ جهان پناه چون روزی بود که می نشستند وهمه میومدند...